𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕

157 49 14
                                    

( انگشت های کوچیکش رو به هم گره زد و چشم هاش رو بست تا ارزویی که برای تولد پنج سالگیش انتخاب کرده بود رو زیر لب زمزمه کنه.
همه تلاشش رو کرد تا تمام جزئیات رو به زبون بیاره تا یه وقت مثل سال های گذشته ارزوش ته لیست قرار نگیره و زودتر براورده بشه.

مامانش بهش گفته بود چون خدا ارزوهای زیادی رو از بنده هاش دریافت میکنه، اونایی که زیاد واضح نیستن رو ته لیست میذاره، لیستی که خیلی خیلی طولانیه و ممکنه رسیدن به نوشته های تهش سال ها طول بکشه.
چشم هاش رو به ارومی باز کرد و نگاهش رو از شمع درحال سوختن گرفت و به مادرش که با لبخند بهش نگاه میکرد داد.
پیراهن سفیدی که گل های صورتی رنگی داشت به تن کرده بود و موهای مشکیش رو ازادانه روی شونه هاش پخش کرده بود.

درحالی که دست میزد و با صدای لطیفش براش اهنگ تولد میخوند، با چشم هاش پسر کوچیکش رو برای خاموش کردن شمع تشویق کرد .
لپ های تپلش رو پر از هوا کرد و سرش رو به کیک زرد رنگش نزدیک کرد تا شمع رو خاموش کنه.
با خاموش شدن شمع صدای دست زدن های مادرش بلند تر شد و لبخند رو به لب های فلیکس اورد.
بوسه کوتاه و نرم مادرش روی گونه هاش نشست.
"تولدت مبارک قهرمان من"
ذوق زده به کادوی بزرگی که توی دستش بود نگاه کرد و از جا پرید.

میخواست توی کمترین زمان از شر اون کاغذ های رنگی خلاص بشه و به بخش اصلی تولدش برسه.
با دیدن ماشین کنترلی قرمزی که چند لحظه قبل ارزوش رو کرده بود با خوشحالی جیغ کشید و خودش رو توی بغل مادرش انداخت.
"مرسی،مرسی،تو بهترین مامان دنیایی"
با هیجان، درحالی که صورتش رو به شکم زن جوان میفشرد گفت و عطر شیرینش رو به ریه هاش فرستاد.

صدای بلند کوبیده شدن در باعث شد از مادرش جدا شه و با نگرانی به رفتنش سمت در نگاه کنه.
"قرار بود فقط نیم ساعت طول بکشه و الان بیشتر از چهل دقیقس اون تویی،مشتری منتظرته."
صدای اون مرد رو میشناخت،صاحب خونه و رئیس مادرش بود.
مرد که متوجه نگاه فلیکس شده بود، سرش رو سمتش چرخوند.
دیگه خبری از اون اخم اولیه نبود و داشت لبخند میزد.

"هی لیکسی،تولدت مبارک.متاسفم ولی مادرت رو اون پایین لازم دارم.بعدا کادوی تولدت رو میدم."
قبل از اینکه بتونه چیزی بگه دست مادرش روی سینه مرد نشست و اون رو به عقب هول داد و در بست.
اجوشی مرد مهربونی بود، معمولا به فلیکس شکلات یا بیسکوییت های خوشمزه میداد و سرش رو نوازش میکرد، اما مادرش از نزدیک شدن اون مرد به فلیکس خوشش نمیومد و چندین بار بخاطر اینکه فلیکس رو توی اغوش اجوشی دیده بود دعوا کرده بود.
با عجله سمت پسرش حرکت کرد و پیشونیش رو بوسید.

"با ماشینت بازی کن و کیکت رو بخور و بعدش بخواب.در رو برای کسی باز نکن تا برگردم."
با ناراحتی دامن مادرش رو چنگ زد.
"ولی قرار بود با هم سگ های خال دار ببینیم."
گونه فلیکس رو نوازش کرد و آه ارومی کشید.
"متاسفم، قول میدم یه روز دیگه باهات نگاهش کنم."
کمرش رو صاف کرد و دستی به موهای بلندش کشید و بعد از اینکه نگاه اخرش رو به پسرش انداخت از خونه خارج شد.

Black glovesWhere stories live. Discover now