𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖

161 45 32
                                    

(خدا صدای زجه و کمک خواستن منو نشنید، پس منم دستم رو سمت شیطان دراز کردم.)
به جمله ای که موقع ورق زدن کتاب توی دستش به چشمش خورده بود نگاه کرد و کتاب رو بست.
انگشت اشارش رو روی جلد مشکیش کشید و روی اسمش که با رنگ طلایی ثبت شده بود نگه داشت.
"ازش خوشت اومد؟"
با شنیدن صدای جیسونگ کتاب رو روی میز شیشه ای جلوش گذاشت و سرش رو تکون داد.
"خوبه بگو کارای انتشارش رو انجام بدن."
"زیر چشمات گود افتاده."

مینهو درحالی که فنجون قهوه رو جلوش میذاشت گفت و کنارش روی صندلی نشست.
دستش رو روی فنجون سفید رنگ گذاشت و لبخندی بخاطر گرمایی که حس کرد زد.
"یه مدته خوب نمیخوابم."
کابوس هاش بعد از برگشتن از خونه قدیمیش بیشتر شده بود و همون خواب های پارو پوره هم ازش گرفته بود.
"بخاطر رفتنت به اونجاست نه؟"
نگاهش رو از بخار های قهوش گرفت و به دوستش داد.

بدون اینکه حرفی بزنه به چشم های ناراحتش نگاه کرد.
"مرگ اجوشی ضربه بدی بهت زد و این غم فراموش شدنی نیست،ولی نباید انقدر خودتو اذیت کنی.مطمئنم اجوشی هم اگه این وضعیتت رو میدید ناراحت میشد."
ناخوداگاه لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست.لبخندی که خودش هم معنیش رو نمیدونست.
کمی از قهوش رو نوشید و چشم هاش رو بست و اجازه داد بدنش از کافئینی که بهش رسیده بود لذت ببره.

"حالا که خونه رو فروختی همه چیز راحت تر میشه.میتونی شروع دوباره داشته باشی.اجوشی هم از اون بالا نگاهت میکنه."
اجوشی نگاهم میکنه.
توی ذهنش تکرار کرد و پلک هاش رو به ارومی باز کرد و به باز و بسته شدن لب های دوستش نگاه کرد.
"اون دوست داره تورو خوشحال ببینه."
صدای دوستش چندین بار توی سرش پیچید.
راست میگفت.اجوشی از دیدن اشک های فلیکس و صورت ناراحتش خوشش نمیومد.

فلیکس باید میخندید، باید خوشحال میبود تا از اجوشی جایزه بگیره.
فلیکس از جایزه متنفر بود ولی اگه نمیخندید تنبیه میشد.
فلیکس تنبیه شدن رو هم دوست نداشت.
وقتی به گذشته فکر میکرد تصویر پسربچه ای رو به یاد میاورد که برخلاف هم سن و سال هاش از شنیدن کلمه جایزه ذره ای خوشحال نمیشد و کل تنش به رعشه میوفتاد.

شنیدن کلمه جایزه از زبون اجوشی و ادم های دیگه باعث میشد بخواد به کمد تنگ و تاریک اتاقش پناه ببره و از دست همه اون ادما پنهان بشه.
"هی حالت خوبه؟"
صدای جیسونگ مثل دست قدرتمندی اون رو از بین تصاویر و خاطراتی که دورش کرده بودن بیرون کشید.

نفس عمیقی کشید و لبخند زد.
"خوبم.داشتم به کارایی که امروز دارم فکر میکردم."
به ساعت دور مچش نگاه کرد.
"دیرم شده، باید به چند جا سر بزنم."
از جاش بلند شد و کتابش رو برداشت.
"ممنون بابت کتاب."
به مینهو نگاه کرد و ادامه داد.
"و قهوه.امروز نشد زیاد بمونم ولی بعدا میام خونت."

مینهو از جاش پرید.
"صبرکن یکم بهت کلوچه بدم ببری."
سرش تکون داد و بازوی دوستش رو گرفت تا جلوش رو بگیره.
"هنوز کیکایی که دادی رو تموم نکردم،نمیخواد."
روشو سمت جیسونگ کرد.
"اگه مشکلی دررابطه با کتاب پیش اومد و نتونستی تنهایی حلش کنی بهم زنگ بزن."

Black glovesOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz