𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟏

91 29 9
                                    

عینکش رو روی بینیش جا به جا کرد و خودکارش رو توی دستش گرفت و به صندلیش تکیه داد. 
صفحات دفترچه جلوش رو یکی یکی رد کرد تا بتونه به برگه خالی و جدیدی برسه. 
مکث تقریبا طولانی کرد و خودکار رو به حرکت دراورد. 
سعی کرد هرچیزی که درباره موضوع جدیدش به ذهنش میرسه رو یادداشت کنه. 
مهم نبود یه جمله باشه ، صفت و یا یه کلمه بی معنی. 

بدون مکث حروف رو ردیف میکرد و چیزایی که توی ذهنش ظاهر میشدن رو یادداشت میکرد. 
میدونست توی یه زمان خاص حتی بی ارزش ترین چیزها هم ممکنه به کارش بیان. 
پس به خودش سخت نگرفت و برای دقایق طولانی به کارش ادامه داد. 
تنها چیزی که توی اتاق ساکتش به گوش میرسید کشیده شدن خودکار روی کاغذ و جابه جا شدن صفحات دفترچه بود. 
دوست داشت برای کتاب جدیدش از تجربه های شخصیش استفاده کنه. 

مدت ها بود به چیزی شبیه یه زندگی نامه فکر میکرد و البته که کسی قرار نبود متوجه این سبک "زندگی نامه" بودنش بشه. 
از اون جایی که اکثر کارهایی که بیرون  داده بود جنایی بودن انجامش سخت نبود. 
قرار نبود از صفر تا صد روزهایی که گذرونده بنویسه. 
دوست داشت فقط یه سایه ازش دیده باشه. 
سایه ای که جز خودش کسی نمیدیدش. 
چیزهایی که شخصیت اصلی نیاز داشت رو لیست کرد: 
یه خونه کوچیک که بوی پای سیب میده- یه مادر با موهای بافته شده-  
کنار کلمه مادر فلش کوچکی کشید  (کسی که قراره بمیره اون نیست)

لب هاش رو جمع کرد و بعد مکث کوتاهی ادامه داد: 
یه پدر بیمار - یه خواهر کوچیک تر - یه دوست صمیمی – یه انگیزه برای اولین  قتل (از روی کنجکاوی – یه تصادف- کشتن ناپدریش برای ازار اذیت خواهرش)
اخری بهتر بود، ترجیه میداد به واقعیت نزدیک تر باشه. 
به نوشتن  ادامه داد و دقایقش رو بدون توقف برای اینکار خرج کرد و بعضی اوقات حتی متوجه چیزی که داشت مینوشت نبود،  انگار چشم هاش نمیدید و مغزش دکمه خاموش خودش رو زده بود و همه چیز رو به دست ها سپرده بود. 

بالاخره با دیدن کلمات اخری که ناخوداگاه نوشته بود دستش متوقف شد . 
به سرعت خودکارش رو تکون داد و روشون یه خط پرنگ کشید. 
شوکه شده بود و حس میکرد قلبش چند ضربان رو جا انداخته. 
زبونش رو روی لبش کشید و با تردید نگاه دوباره ای به کلماتی که هنوز بین اون خط خطی ها دیده میشدن نگاه کرد. 
یه تغییر- یه همسایه با موهای موج دار و چال گونه – یه احساس جدید (شاید دوست داشتن؟)
پوزخندی زد و ناباور دستش رو روی صورتش کشید. 

احتمالا تحت تاثیر حرف های مینهو قرار گرفته بود وگرنه امکان نداشت چنین چرت و پرتی رو یادداشت کنه. 
و خب کتاب های قبلیش همیشه مقداری رومنس داشتن ،احتمالا از روی عادت پای یه همچین چیزی به لیست ایده هاش باز شده بود. 
با وسواس خط پررنگ تری روی کلمات کشید تا کاملا محوشون کنه. 
توی زندگی نامش قرارنبود پای چیزی که وجود نداره رو باز کنه. 
با هر خطی که میکشید حس میکرد کلمات پررنگ تر میشن و از زیر اون خط خطی های درهم بهش دهن کجی میکنن.  
کلافه دفتر رو گوشه میز سر داد و از جاش بلند شد. 

Black glovesTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon