𝐏𝐚𝐫𝐭𝟒

130 54 11
                                    

لپ تاپش رو خاموش کرد و دست راستش رو سمت گردنش برد و مشغول ماساژ دادنش شد.
چشم های سرخش رو به ساعت کوچیکی که روی میز کارش درحال تیک تاک کردن بود دوخت و به عددی که نشون میداد نگاه کرد.
3:28.

بیشتر از ده ساعت بود که مشغول نوشتن بود اما ارزشش رو داشت چون تونسته بود یه فصل دیگه از کتابش رو به پایان برسونه و از دست غرغر های رئیسش در امان بمونه.
قوسی به کمرش داد و باعث به صدا دراومدن استخوان های خشک شدش شد.
شاید دوش گرفتن میتونست کمکی برای خلاص شدن از کوفتگی بدنش باشه.

با این فکر عینکش رو برداشت و روی لپ تاپش گذاشت و از جاش بلند شد.
با شنیدن صدای غرغر ضعیف شکمش گوشه ذهنش یادداشت کرد که بعد از دوش کوتاهش چیزی برای خوردن اماده کنه.
همونطور که به ارومی قدم برمیداشت تیشرتش رو از تنش دراورد و دستش رو سمت دستگیره در دراز کرد.

توی ذهنش مشغول دوره کردن برنامه هایی که برای فصل اخر کتابش داشت شد.
مطمئن نبود چه پایانی برای داستانش مناسب تره.
مرگ شخصیت اصلی؟ فرار کردنش؟ تسلیم شدنش؟
تیشرت توی دستش رو داخل سبد لباس های کثیف انداخت و بعد از باز کردن شیر وان همونطور که منتظر پر شدنش بود مشغول دراوردن شلوارکش شد و اون رو هم  به لباس های کثیف دیگه اضافه کرد.

به وانی که نصفه پر شده بود نگاه کرد و اهی کشید.
"نمیتونی یکم سریع تر باشی؟"
نگاهش رو به تصویرش توی ایینه داد.
پشت موهاش بلند شده بود و ریشه مشکی موهاش بیرون اومده بودن.
توی لیست بلند بالای ذهنش رفتن به ارایشگاه هم اضافه کرد.
نگاهش رو از ایینه گرفت و دستش رو داخل اب فرو برد تا دماش رو چک کنه.
لبخندی بخاطر گرمایی که حس کرد زد و بدون اهمیت دادن به اینکه وان کامل پر نشده داخلش نشست.

اهی از سر لذت کشید و سرش رو به لبه سنگی وان تکیه داد و چشم هاش رو بست.
پلک هاش سنگین شده بودن و بدنش ازش درخواست میکرد که بیخیال همه چیز بشه و شب رو توی همون اب گرم صبح کنه.
به یاد اوردن این موضوع که اب تا صبح همونقدر گرم و لذت بخش نمیمونه و میتونه بهش سرما خوردگی و بدن درد هدیه بده پلک هاش رو از هم فاصله داد و تکیش رو از وان گرفت.
دستش رو سمت شامپوش دراز کرد.
"هرچقدر سریع تر انجامش بدم سریع تر به تختم میرسم"

+++

بدون اینکه اهمیتی به قطره های ابی که از موهاش روی زمین میچکیدن بده سمت اشپزخونه رفت.
خمیازه ای کشید و با چشم های سرخش داخل یخچال رو برسی کرد.
با دیدن تکه های پیتزایی که از روز قبل براش مونده بود لبخند پررنگی زد.
"خوشحالم که مجبور به اشپزی کردن نیستم"
ظرف پیتزا رو روی میز گذاشت و بعد از پر کردن لیوانش از اب، روی صندلی نشست.

پنیرهای روی پیتزا بخاطر سرمای یخچال سفت شده بودن اما برای فلیکس کوچیک ترین اهمیتی نداشت.
گاز بزرگی به برش اول زد و با لذت مشغول جویدنش شد.
صدای خش خش ضعیفی که از سمت اتاق خوابش اومد جلوش رو برای زدن گاز دوم گرفت.
اخم هاش رو توی هم برد و گوش هاش رو تیز کرد.
برای لحظه ای حس کرده بود سایه کسی رو کنار در دیده ولی الان که دقت میکرد چیزی دیده نمیشد.
با چشم های تنگ شده به در نیمه باز اتاقش نگاه کرد و منتظر شنیدن دوباره اون صدا موند.
صدای شکستن چیزی باعث شد پیتزای توی دستش رو روی میز پرت کنه و از جاش بپره.

Black glovesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora