𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟑

151 38 50
                                    

با حس نفس های گرمی که گردنش رو قلقلک میداد چشم هاش رو با گیجی باز کرد و پلک های سنگینی زد.
سنگینی دستی که روی شکمش بود باعث شد اخم کنه و نگاه گیجش رو به پایین بده.
"فاک"
اولین و تنها چیزی که به ذهنش اومد همین بود.
خاطرات اتفاقات دیشب پشت هم به ذهنش حمله کردن.
پلک هاش رو به هم فشرد فحشی زیر لب زمزمه کرد.

دیشب اعتراف کرده بود. هم به خودش و هم به پسری که الان کنارش به خواب رفته بود.
اهی کشید و سرش رو کج کرد و به چانی که اونو جای بالشتش بغل کرده بود و به خواب عمیق رفته بود نگاه کرد.
موهای مواجش رو صورتش پخش شده بودن و گونش بخاطر بالشت بالا رفته بود و لب هاش از هم فاصله داشتن.
خوشبختانه جفتشون لباس به تن داشتن.
اخرین چیزی که از دیشب به یاد داشت یه مشت حرفای بی سرو ته راجب احساسات عجیب غریبی که نسبت به هم داشتن بود.
احتمالا بین همون ها به خواب رفته بودن.
"اگه داری به این فکر میکنی که چطوری از خونت بندازیم بیرون باید بگم که از پسش بر نمیای"

چان بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه با صدای خش داری گفت و حلقه دستش رو دور کمر فلیکس محکم تر کرد.
"چنین قصدی نداشتم"
لبخندی بخاطر حرف فلیکس زد و سرش رو توی گودی گردن فلیکس فرو کرد و نفس عمیقی کشید.
"خوبه"
سر جاش چرخید و صورتش رو رو به روی چان قرار داد.
به تمایلش برای لمس چان جواب مثبت داد و دستش رو سمت صورتش دراز کرد و موهای روی پیشونیش رو کنار زد.
"نمیخوای بیدار شی؟"
چان نوچی گفت و حلقه دستش رو تنگ تر کرد و فلیکس رو به قفسه سینش چسبوند.
"دیشب به اندازه کل عمرم ازم انرژی گرفت.نیاز دارم چند ماهی توی همین موقعیت بمونم تا خستگیم در بره و توهم به عنوان دوست پسرم مجبوری همراهیم کنی"
کلمه دوست پسر توی گوشش زنگ زد. قبل از اینکه چیزی بگه چان شروع به حرف زدن کرد.

"میدونم میدونم. تو و یه رابطه جدی تا به حال توی یه جمله باهم نبودین و بلا بلا بلا. در جوابت باید بگم ما به اندازه کل دنیا وقت داریم تا تورو به این صفت عادت بدیم. دیشب کلی راجبش حرف زدیم پس به جای غر زدن چشم هات رو ببند و سعی کن از آغوش گرم و نرمم لذت ببری."
گونش رو روی قفسه سینه چان جا جا کرد و غر زد.
" اصلا هم نرم نیست"

با اینحال به حرف چان گوش داد و چشم هاش رو بست.
صدای ضربان قلب چان توی گوشش پیچید و سرش با هر نفس چان بالا و پایین میشد.
بوی عطرش شدید تر از هروقت دیگه ای توی بینیش پیچیده بود و حرکت نرم انگشت های چان روی کمرش باعث شده بود عضلات بدنش شل تر از هروقتی که به یاد داشت باشه.
نفس عمیقی کشید و دستش رو روی شکم چان گذاشت.
میدونست داره بزرگ ترین اشتباه عمرش رو میکنه
کسی مثل اون نباید تعداد ادمای دورش رو زیاد میکرد.

اینکارش هم به خودش و هم به اون ادم ها اسیب میزد.
همین دیشب یکی رو با دست های خودش تکه تکه کرده بود و الان توی بغل کسی که دوستش داشت دراز کشیده بود و به شکل خودخواهانه ای ازش لذت میبرد.
عذاب وجدانی که داشت بخاطر کاری که کرده بود نبود. اصلا!
بخاطر پسری که تو اغوشش فرو رفته بود ناراحت بود.
به واکنش چان و چهره ترسیدش، وقتی که از قاتل بودنش خبردار شده بود فکر کرد و دستش مشت شد.
از روزی که چان هم همون هیولایی که هرروز توی ایینه میبینه، ببینه میترسید.

To już koniec opublikowanych części.

⏰ Ostatnio Aktualizowane: Feb 16 ⏰

Dodaj to dzieło do Biblioteki, aby dostawać powiadomienia o nowych częściach!

Black glovesOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz