𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟓

120 36 8
                                    

های های^^ امروز سه پارت 14،15،16 اپ شده."یه اطلاعیه کوچولو برای اینکه پارتیو از دست ندین




(( بی حوصله، عروسک توی دستش رو گوشه ای انداخت و با لب های جمع شده به صفحه تلوزیون نگاه کرد.

صدای گریه مادرش از اتاق میومد و باعث میشد دیدن کارتون مورد علاقش دیگه براش لذت بخش نباشه.

مادرش اخیرا زیاد گریه میکرد.وقتی از سرکار برمیگشت، لیوانش رو پر از یه نوشیدنی بدبو میکرد و درحالی که با صدای بلند اشک میریخت مینوشیدش.

در جواب سوالای فلیکس همیشه میگفت مریض شده و باید اون نوشیدنی که یه دارو برای ادم بزرگ هاست رو بخوره تا بهتر بشه .

فلیکس احتمال میداد که دلیل مریضی مامانش زیاده روی تو خوردن بیسکوییت هاییه که برای سال نو باهم دیگه درست کرده بودن.

اهی کشید و از جاش بلند شد تا بتونه مامانش رو ببینه.


قدم های ارومش رو روی زمین خنک برداشت و به در   چسبید و سعی کرد بدون سر و صدا بهش نگاه کنه.

با موهای بهم ریخته و باز روی زمین نشسته بود، سرش رو روی زانو هاش گذاشته بود و دورش پر از بطری های رنگی بود.

صدای گریش باعث شده بود که چشم های فلیکس کوچولو هم پر از اشک بشه.

خیلی وقت بود که خبری از اون مامان شادی که براش اهنگ میخوند و بهش رقصیدن یاد میدادن نبود.

دلش برای قصه های شب و بوسه های محکم شب بخیری که از داشتنشون زمان زیادی گذشته بود تنگ شده بود.

اینطوری نبود که مادرش هیچوقت مریض نشه.


هر چند وقت میدید که مادرش گریه میکنه و نوشیدنی بدبوشو توی تنهایی مینوشه، ولی این اولین بار بود که مریضیش انقدر طول میکشید.

سنگینی نگاهش باعث شد مادرش سرش رو بالا بیاره و به فلیکس بغض کرده نگاه کنه.

"از کی اینجایی؟"

به صورت قرمز و خیسش نگاه کرد.صداش گرفته بود و لحن صحبت کردنش کشیده بود.

"بیا اینجا."

دست هاش رو باز کرد و با سر بهش اشاره کرد تا بهش نزدیک شه.

تقریبا سمتش دوییدن و خودش رو توی بغلش پرت کرد.


"متاسفم لیکسی، مثل اینکه اینبار خیلی طول میکشه تا دل دردم خوب بشه."

دماغشو بالا کشید و سرش رو توی گردن مادرش فرو کرد.

دیگه مثل قدیم بوی گل یاس نمیداد.

"نباید اونقدر شیرینی میخوردی"

بخاطر حرف فلیکس اروم خندید و دستش رو روی سرش کشید.

"حق با توعه، باید حواسمو جمع میکردم."


Black glovesWo Geschichten leben. Entdecke jetzt