𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟖

143 40 36
                                    

دستمال ابریشمی رو برای اخرین بار روی خنجرش کشید و به صورتش نزدیکش کرد تا مطمئن بشه اثری از گرد و خاک روش نمونده باشه.

با لذت به برق فلز نقره ایش نگاه کرد و بین انگشت هاش جا به جاش کرد و به ارومی داخل قفسه شیشه ای گذاشتش.

دستش رو سمت خنجر بعدی برد و با احتیاط برش داشت.

هیچوقت با صدای بلند اعتراف نکرده بود ولی اون خنجر یکی از مورد علاقش بود.

با لطافت انگشتش رو روی الماس های روی دستش کشید و لبخند زد.


دستمال رو به ارومی روی تیغش کشید و چانی رو به یاد اورد که با اشتیاق منتظر دیدن واکنشش بعد از دیدن این هدیه مونده بود.

صدای زنگ در باعث شد توجهش رو از جسم با ارزش توی دست هاش برداره.

به سختی از روی زمین بلند شد.

پاهاش بخاطر ساعت ها نشستن روی سرامیک به گزگز افتاده بودن و درد میکردن.

با اخم های در همی که دلیلش درد توی پاهاش بود قدم برداشت و سمت در حرکت کرد.

با دیدن کسی که پشت در بود اخم هاش باز شدن و ابرو هاش بالا پریدن.

نگاه منتظرش رو به پسر قد بلند رو به روش دوخت.


"هی فلیکس، چطوری پسر؟"

چشم هاش بخاطر صمیمت یهویی هیونجین کمی تنگ شد.

"قبلا همو توی اسانسور دیده بودیم،اسمم هیونجینه یادته؟"

وقتی واکنشی از فلیکس نگرفت به خونه چان اشاره کرد.

"دوست چانم."

سعی کرد واکنشی به کلمه دوست نشون نده و به چهار چوب در تکیه داد و متوجه پایین اومد نگاه هیونجین شد.

"خنجر خفنیه"

"چی باعث شده دوست همسایم در خونمو بزنه؟"

هیونجین بشکنی زد و نگاهش رو از خنجر گرفت و به صورت فلیکس داد.

"سوال خوبیه! پنج شنبه تولد چانه."

هومی کرد و سرش رو تکون داد.

"خب؟"

هیونجین دستش رو توی جیبش فرو برد و کارت کوچیکی دراورد.

"دارم براش تولد میگیرم و میخوام همه کسایی که براش مهمن رو دعوت کنم، از اونجایی که توهم توی همون دسته ادمایی مطمئنم بودنت توی جشن خوشحالش میکنه."


صورتش توی هم رفت.این چی بود؟ یه سوپرایز عاشقانه؟

"شک دارم حدست درست باشه.پس بهتره کارتو پیش خودت نگه داری."

لبخند کمرنگی روی لب های هیونجین نشست.

دست فلیکسو بین دست هاش گرفت  کارت رو بین انگشت های فلیکس گذاشت.

Black glovesWhere stories live. Discover now