𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓

120 50 8
                                    


"عروسک خرگوش سفید پشمالوش رو به خودش میفشرد و قدم های اروم و کوتاهش رو پشت سر هم برمیداشت.خنکی کف زمین به پاهای کوچیک و برهنش منتقل میشد و باعث میشد حس خوبی بهش دست بده.مادرش همیشه بخاطر این موضوع سرش داد میزد ولی فلیکس از اینکه پاهاش داخل اون کفش ها و کتونی های مختلف زندانی بشه متنفر بود پس به پا برهنه راه رفتن هاش ادامه میداد و تنبیه ایندش رو با رضایت قبول میکرد.

ترکیب بوی تند توتون و الکل باعث شد دماغش رو چین بده و با دست های کوچیکش جلوی راه تنفسیش رو بگیره تا کمتر اذیتش کنه.
بخاطر قد کوتاهش نمیتونست دید خوبی به اطرافش داشته باشه.

دورش پر بود از زن ها و مرد های جوون و پیری که توی هم گره خورده بودن و مشغول رقصیدن و خوش گذروندن بودن.
نور های رنگی و دود اطرافش باعث اذیت شدن چشم ها و سردرد گرفتنش شده بود.
صدای بلند خنده های بلند زنی به گوشش رسید.
اون خنده هارو میشناخت و همین باعث شد قدم هاش رو سمت صدا تند کنه.

صدای زن بین قهقهه های مرد های اطرافش گم میشد ولی فلیکس به راحتی میتونست از همون صدای ضعیف هم راهش رو پیدا کنه.
قدم هاش رو سریع تر کرد و سمت صدا حرکت کرد.
مردمی که داخل بار انقدر توی نوشیدنی و هوس خودشون غرق بودن که کوچیک ترین اهمیتی به بچه ای که حق حضور داشتن توی اون مکان رو نداشت نمیدادن.

با تنه شدید دختر مستی که درحال رقصیدن بود تعادلش رو از دست داد و با شدت روی زمین پرت شد.
قفل انگشت هاش رو دور دست عروسکش محکم تر کرد و بدون توجه به درد باسنش از جاش بلند شد.
صدا از همون اطراف به گوش میرسید و همین باعث میشد بخواد زودتر حرکت کنه.
به سختی از کنار مردم گذشت و خودش رو به راه پله گوشه بار رسوند.

به سرعت پله ها رو پشت سر گذاشت و با رسیدن به راهروی تاریک و خلوت از حرکت ایستاد و به تیشرت ابی رنگ تنش که کمی براش گشاد بود چنگ زد.
نگاه سردرگمش رو به اطرافش داد تا شاید بتونه زن رو پیدا کنه.
میدونست که میتونه اون شخص رو داخل یکی از اتاق های داخل راهرو پیدا کنه.

فشار انگشت هاش رو روی پارچه توی دستش بیشتر کرد و با تردید قدم برداشت.
جلوی چهارمین در از سمت راست ایستاد و گوشش رو به در چوبی قهوه ای رنگ چسبوند.
همونجا بود.صدای خنده های زن بلند تر و پر عشوه تر به گوش میرسید.
دستش رو سمت دستگیره فلزی برد ، بخاطر زور کمش مجبور بود دو دستی به سمت پایین بکشتش تا در باز شه.

با باز شدن در به ارومی سرش رو داخل اتاق برد و بعد از مکث طولانی کاملا وارد اتاق شد.
اتاق کاملا خالی بود.خبری از اون شخصی که به دنبالش به این اتاق اومده بود نبود و دیگه صدای خنده ای شنیده نمیشد.
حس کردن یهویی خیسی زیر پاهاش باعث شد نگاهش رو از اطراف اتاق خالی بگیره و به پایین نگاه کنه.

با تعجب به مایع قرمز رنگی که زمین رو خیس میکرد نگاه کرد.
خون از زمین میجوشید و از دیوار های سفید رنگ اتاق جاری بود و از سقف اتاق چکه میکرد.بوی تند و عمیقش فضای اتاق رو پر کرد بود و شدتش بیشتر و بیشتر میشد.
فلیکس پیچشی داخل شکمش حس کرد.بوی ضعیف اهن زنگ زده ای که بینیش رو پر کرده بود باعث شده بود بخواد بالا بیاره.

Black glovesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora