بعد از یه ماموریت طولانی هردوشون خسته و کوفته به خونه برگشتند.
باکی به محض وارد شدنش به خونه جلیقه ضدگلوله ش رو درآورد. این مدت اونقدر پشت میز توی اداره نشسته بود که ماموریت های اینجوری حسابی خسته ش میکرد ولی برعکس اون استیو اونقدری به این شرایط عادت داشت که همونجوری با جلیقه توی تنش به سمت یخچال رفت.
همانطور که توی یخچال خم شده بود، بلند گفت : باک تو آبجو میخوای؟
_ نه ...
هیچوقت زیاد اهلش نبود اما استیو بازم هر دفعه ازش میپرسید. باکی خیره نگاهش کرد، اون نمیدونست، این تنها چیزی بود که استیو رو سرپا نگه میداشت.
استیو هم جلیقشو دراورد و روی مبل گذاشت.
باکی همونطور که لباساشو درمی آورد به استیو نگاه کرد که به کانتر آشپزخونه تیکه داده بود، دستشو توی موهای روشنش کرد و اونا رو بهم ریخت. نگاه شیطون باکی روی استیو قفل شد و استیو به خوبی میدونست این نگاهش چه معنی ای داره.
نزدیکش شد و این نزدیکی نفس استیو رو گرفت. دستشو روی دست استیو گذاشت و خیره نگاهش کرد. استیو بدون اینکه حتی یه تیکه از اون لباس لعنتی ش که واقعا به تنش برازنده بود رو در بیاره داشت باکی رو دیوونه میکرد. برق زدن لب های مرطوبش باعث شد باکی لب هاش رو لیس بزنه و لبخند جذابی گوشه لبش بنشینه. لبخندی که از نظر استیو تماشایی ترین حالت چهره باکی بود.
باکی تصمیم گرفت بازیش رو شروع کنه. بدون اینکه تماس چشمی ش رو قطع کنه، کمی عقب رفت و با آرامش و دقت دونه به دونه دکمه های پیرهن آبیش رو باز کرد.
استیو اسلحه و آبجو رو روی کانتر آشپزخونه گذاشت ولی قبل از اینکه خودش به کانتر تکیه کنه باکی دستشو کشید و چرخوندش و از پشت بغلش کرد. گرمای تن باکی رو پشت سرش به خوبی حس میکرد.
باکی روی عضلات استیو دست کشید و توی گوشش زمزمه کرد : بهت نیاز دارم استیو ...
مکث کرد و گردنشو لیس زد و ادامه داد : مخصوصا وقتی اونجوری نگام میکنی.
باکی با ولع گردنشو میبوسید. لب هاش به آرومی روی گردنش حرکت میکرد و این استیو رو دیوونه میکرد. دستشو عقب برد و گردن باکی رو بیشتر به سمت گردنش کشید. باکی همانطور که میبوسیدش دکمه آخر پیرهنشو باز کرد و اونو روی زمین کنار پاش انداخت.
نگاه استیو به پیراهنش افتاد، توی بغلش چرخید و مرد مقابلش رو نگاه کرد.
باکی واقعا زیبا بود، شاید خیره کننده می تونست کلمه بهتری باشه. مخصوصا وقتی که نفس نفس میزد و لبهاش از بوسه زیاد روی گردنش ملتهب شده بود ...
توی دلش مرد رو به روش رو ستایش میکرد ...
باکی با جدیت رو به روش ایستاد ، بهش اجازه داد دکمه های پیراهنشو باز کنه ...
حرفی نمیزدند و توی سکوت به چشمای یخی براق باکی خیره شد ...عضلات بدنشو تحسین میکرد ...
باکی بعد از اینکه کارش تموم شد و تونست پیراهنش رو از تنش بیرون بکشه، مرد مقابلشو روی مبل هل داد و روش خیمه زد و لبهاشو با ولع میبوسید ...
بهش اجازه تنفس نمیداد و همانطور که لبهاشو بی وقفه میبوسید ، دستشو پایین برد و به زیپ شلوارش رسوند ...
استیو چشماشو بسته بود تا از بوسه های کشنده باکی لذت ببره اما وقتی گرمای انگشتاشو احساس کرد ...
به خودش لرزید ...
همین حرکت کافی بود تا گذشته لعنتیش دوباره به خاطرش بیاد ...
اون لمس هایی که وجودشو کشت ...
تپش های شدید قلبش، قلب زخمیشو به یادش آورد...
چشماشو باز کرد و باکی رو دید ...
توی ذهنش فریاد میزد :اون فقط باکیه ...فقط باک...نترس ! قوی باش!
اما نبود ، نتونست ...استیو خیلی وقت بود که باخته بود...اون باکی رو با خودش پایین نمیکشید ...
زمزمه کرد : بس کن ...
باکی زیاد غرق شده بود ، نشنید...
محکم روی سینه لختش کوبید ، هلش داد : تمومش کن...!
باکی که ازش جدا شد ، نشست ، قلبش محکم توی سینش میکوبید ، اون میخواست اما نمیتونست توی چشمای بهت زده باکی خیره بشه ...
بعد از دقایقی باکی دستشو به صورت استیو گرفت و به حرف آمد :استیو ...
دستشو پس زد : بسه...!! گفتم بسه باک ، نمیخوام ...
+من ... چیکار کردم؟؟
-فقط ...الان نمیتونم ...
+یکی دیگه توی زندگیته؟؟
(چطوری این حتی به ذهنش خطور کرده بود ): چی؟؟
با بغض توی سینش جنگید و گفت : تو همیشه منو پس میزنی...این طبیعی نیست ...من نمیدونم چیکار کردم...
-من فقط نمیتونم ...
+یه توضیح بده ، تا باورت کنم ...
سرشو پایین انداخت و سکوت کرد، هیچ توضیحی نداشت که بگه ، هیچ حرفی نبود تا باکی باورش کنه ...
با دلخوری پرسید : این همه ازم متنفری؟؟
(اون از خودش متنفر بود ، نه باکی اما این حس رو به باکی منتقل کرده بود ) : باک نه !!اینطوری فکر نکن ...
+جوری دیگه ای نمیشه ...
دستشو با کلافگی توی موهاش کشید و پیراهنشو از روی زمین برداشت و به سمت در رفت ...
به سمت باکی قدمی برداشت و مچ دستشو گرفت و مانع رفتنش شد ...
-باک من متاسفم ...
مچ دستشو از دستش بیرون کشید و قبل از رفتن حقیقتی رو که نمیخواست ، از زبونش شنید : نیستی استیو ...
نبود ، اون این رابطه رو نمیخواست ...
اون نمیخواست باکی رو هم از دست بده ...
تنها کسی رو که داشت ...
از حقیقتی که جلوی چشماش بود ، میترسید ...
نگاهشم نکرد ، در رو پشت سرش بست و رفت ...
اون نمیدونست با استیو چیکار کرده ...
نمیدونست قلبشو بیش از پیش مچاله کرده...
YOU ARE READING
Fine
Fanfictionنه عادته... نه عشق... نه دوست داشتن... یه چیزی فراتر از اینهاست... و خوب میدونی که نه تو برای اون میمونی... نه اون برای تو... ولی هر دو هم بدون هم نمیتونید بمونید... و این دردناک ترین رابطه دنیاست!