Part 2

150 29 3
                                    

توی خیابونای لعنتی قدم میزد ...
قدم میزد تا خودشو آروم کنه...
حالش بد بود ...
اون استیو رو میخواست فکر میکرد ، این حس دوطرفه اس اما انگار اشتباه کرده بود ...
از اینکه همیشه استیو رو انتخاب میکرد ، از خودش متنفر بود ...اونو به خودش ترجیح میداد اما استیو ...
لعنت بهش که میتونست اونو رو اینقدر بهم بریزه ...
از کسی رد شده بود که اونو خیلی دوست داشت ...
البته این حسی نبود که باهاش غریبه باشه ...
حسی که قلبشو میفشرد و بغض لعنتیشو بیشتر میکرد ...
از وقتی یادش میومد رد شده بود ...طرد شده بود ...
حتی پدر و مادرش هم از اون متنفر بودند ...
اون بچه اونا بود ولی جایی توی زندگیشون نداشت ...
زندگیشون هم مثل کار پدرش ، فقط معامله و تجارت بود ...
به نیمکتی رسید و نشست ...چشماشو بست ...
اشک نمیریخت اما این بغض توی گلوش بالاخره شکسته میشد ...
توسط هر کسی پس زده میشد ، جز اون ، اینقدر دردناک نبود ...
مردی که براش هر کاری میکرد ، اما اون ازش متنفر بود ...اینو نمیگفت اما این حسی بود که باکی میگرفت
دروغ هم نبود ...
چشمای آدما هیچ وقت دروغ نمیگفتند...
باکی چشماشو به خوبی میشناخت...
هیچ وقت احساسشو درک نکرد ...
همیشه با پس زدنش ، عذابش میداد...
چیزی که براش تمومی نداشت ...
انگار زندگی هم قرار نبود هیچ وقت باهاش مهربون باشه ...
*****
یه شب دیگه هم دوباره نمیتونست بخوابه ،روی تخت نشست و به جای خالی باکی خیره شد.
حتی قدم زدن های متوالی هم نتونست آرومش کنه.
لعنت بهش که نمیتونست خودشو راضی کنه و خواسته باکی رو برآورده کنه . هیچ ایده ای نداشت که باکی کجاست و چیکار میکنه خیلی وقت بود که باکی از بیرون برنگشته بود و وقتی از اتاق بیرون آمد و با دیدن جای خالی باکی رو مبل ترسش بیشتر شد و نبودش نگرانش میکرد ...
خاطرات بچگیاش توی ذهنش جون گرفتند همراه خاطرات خوبش، خاطرات تلخش هم یادش اومد و رد لبخند از روی صورتش پاک شد.
لحظه ای چشماشو بست ...
اون میدونست هیچ وقت هیچ وقت نمیتونه چیزایی رو که باکی میخواد، چیزایی رو که لیاقتش رو داره بهش بده. حتی باورش سخت بود که با وجود همه اینا باکی هنوز کنارش مونده بود باکی هیچ وقت ترکش نمیکرد ...
این تنها چیزی بود که قلب خستشو آروم میکرد ...
تنها منبع آرامشش ... تنها کسی که میتونست با اخلاق گندش کنار بیاد. کسی که هیچوقت ناامیدش نمیکرد درحالیکه اون مدام در حال ناامید کردن باکی بود. بارها و بارها نگاه باکی رو به زوج های دیگه میدید. شوق توی چشماشو میدید اما نمیتونست براش اون کسی باشه که لازم داره.
با وجود اینها اونقدر خودخواه بود که نمیتونست و نمیخواست باکی رو از دست بده. واسه همین چشماش رو همیشه روی غم توی نگاهش میبست تا مجبور نباشه برای پاک کردنش کاری بکنه.
اما حالا فرق داشت ...باکی برای اولین بار رفته بود ...

FineWhere stories live. Discover now