«باکی عزیزم،
متاسفم که بدون هیچ خداحافظی میرم. این همون قسمتیه که تو زندگیم هیچوقت یادش نگرفتم. من نمیتونستم توی چشمات نگاه کنم و همه چیزو بگم و الان میفهمم حتی برای نوشتنش هم ترسوام پس خودم میرم که همه چیزو تموم کنم. همیشه میگفتم کاش طور دیگه ای میدیدمت ولی الان میگم کاش نمیدیدمت. لطفا دنبال من نیا و دوباره به اون راجرز عوضی فرصت بده. به خودت فرصت بده که زندگی کنی.
دوستدار تو ... آنتونی استارک»
برگه رو روی میز انداخت و اشکاشو پاک کرد. کوله اش رو برداشت و همه محتویاتشو کف اتاق خالی کرد. گوشیشو روشن کرد و شماره تونی رو گرفت. به چه امید احمقانه ای فکر میکرد که جواب میده؟ استیو توی چارچوب در وایساده بود و نگاهش میکرد. بارها و بارها شماره تونی رو گرفت و وقتی داشت ناامید میشد، گوشی توی دستش لرزید.
شماره ناشناس بود و باکی فقط امیدوار بود صدای یه نفرو بشنوه.
باکی : تونی ...
با شنیدن صدای پشت خط خون توی رگهاش یخ بست و دو زانو روی زمین افتاد. استیو سمتش اومد و گوشی رو از توی دستش به راحتی گرفت و گذاشت روی اسپیکر
خاویر : معشوقه ی عزیزت خودش با پای خودش اومده پیشم آقای بارنز
باکی حس میکرد صداشو از دست داده و نمیتونه هیچی بگه. تونی هرگز این کارو باهاش نمیکرد. هرگز تنهاش نمیذاشت.
خاویر : بهش گفته بودم که دوباره برمیگرده پیش خودم
باکی : دروغ میگی ، اون هیچوقت به خواست خودش اینکارو نمیکنه.
خاویر با صدای بلند خندید و گفت : توی احمق اگه میتونستی فرق دروغ و راست رو بفهمی کارت به اینجا نمیکشید. الانم میتونی خودت بیای ببینیش. من نمیخوام شما رو از هم جدا کنم.
باکی : ثابت کن تونی پیش توئه
خاویر : میخوای شماره سریال اسلحه ات رو بخونم؟ حدس میزنم اینی که الان توی دستمه مال تو باشه. حس خوبیه که با اسلحه تو بهش شلیک کنم. رمانتیکه، نه؟
باکی : هرچی بخوای بهت میدم. هر اطلاعاتی بخوای ... هر چقدر پول بخوای.
خاویر دوباره بلند خندید و گفت : تونی گرون تر از اونیه که بتونی با پول دوباره ازم بخریش. در واقع اون یه دفعه هم خودم دوست داشتم بذارم بخریش. اما نگران نباش جیمز، میتونی بیای ببینیش. آدرس رو برات میفرستم اما فک کنم نیازی نباشه که بگم باید تنها بیای.
با گفتن این حرف تماس قطع شد و باکی با بهت به گوشیش خیره موند. آدرس جای دور افتاده ای برای گوشیش اومد. باکی آماده بود برای تونی هرجایی بره.
باکی : اسلحه ات استیو ... بدش به من.
استیو : دیوونه شدی؟ امکان نداره بذارم تنها بری.
باکی با فریاد گفت : خودت که شنیدی، گفت تنها برم وگرنه میکشتش.
استیو بازوهای باکی رو گرفت و سرجاش نگهش داشت و گفت : فکر کن باکی. اگه تنها بری زنده میذارتتون؟ اون نمیدونه من با شماها بودم. من برگ برنده شما میشم. با هم از پسش برمیایم. خب؟
باکی چشماشو بست. حق با استیو بود. امکان نداشت خاویر بخواد زنده بذارتشون.
باکی : من اسلحه میخوام.
استیو : باهام بیا.
استیو باکی رو به سمت زیرزمین برد و قفسه بزرگ کتاب ها رو دو نفری هول دادن و باکی تونست در فولادی پشتش رو ببینه.
باکی : لعنت به خانواده من و تو
استیو رمز رو زد و گفت : ایندفعه که وسواس پدرامون به دردمون خورد، نه؟
با وارد شدنشون به گاوصندوق بزرگی که اونجا بود، باکی با دهن باز به اطرافش نگاه کرد. اینجا به اندازه کل پاسگاهشون اسلحه و مهمات بود. استیو جلیقه ضدگلوله رو به سمتش انداخت و خودشم یکی پوشید. باکی به سمت اسنایپر بزرگی که روبروش بود رفت و برداشتش.
استیو : یاد قدیما کردی؟
باکی سرشو تکون داد و اسنایپر رو سرجاش گذاشت.
باکی : امروز نه ، شاید اگه زنده موندیم بعدا دوباره بتونم باهاش خوش بگذرونم.
به سمت کلت های کمری رفت و گفت : امروز یه اسلحه کوتاه برد میخوام. یه چیزی که بتونم وقتی به خاویر شلیک میکنم ترس تو چشماشو ببینم.
استیو خشاب های بیشتری توی چیب های جلیقه اش گذاشت و یه شاتگان هم برداشت. توی مدتی که باکی داشت آماده میشد، آدرس رو بدون اینکه بفهمه برای لوکی فرستاد. امکان نداشت روی جون خودش یا جون باکی قمار کنه. خاویر احمق نبود و مطمئننا برای باکی تله گذاشته بود.
باکی : تونی ماشینتو برده با چی بریم؟
استیو : هارلی توی پارکینگه و صددرصد از ماشین سریع تره.
...
وقتی به آدرس رسیدند قبل از اینکه وارد محوطه کارخونه متروکه بشن، موتور رو یه جایی توی جنگل رها کردند و بقیه راه رو پیاده رفتن. با دیدن اولین نگهبان ها استیو به باکی علامت داد که از هم جدا بشن و فقط از طریق بیسیم باهم در ارتباط باشن. استیو با جدا شدنش از باکی، تونست پیام آخر لوکی رو چک کنه. با توجه به پیامش اونا 45 دقیقه دیگه میرسیدن و استیو باید توی این مدت تونی رو پیدا میکرد. ساعتشو روی 45 دقیقه تنظیم کرد و صدا خفه کن رو روی اسلحه اش بست. برای آخرین بار به باکی نگاه کرد و از در دوم وارد کارخونه شد.
...
ساعت روی دستش نشون میداد که فقط یه ربع دیگه وقت دارن و هنوز هیچ کدوم نتونسته بودن تونی رو پیدا کنن. دو سمت کارخونه رو کامل پاکسازی کردن و دقیقا روبروی یه آسانسور کهنه بهم رسیدن. هر دو وارد آسانسور شدن و تنها دکمه ای که وجود داشت رو زدن.
باکی : باید اینجا باشن.
استیو : اول من میرم.
باکی : نه اونا انتظار دارن منو ببینن. تو میتونی غافلگیرشون کنی.
استیو : ولی باکی ...
باکی : ولی نداره استیو ، من میرم.
استیو سرشو تکون داد و وقتی آسانسور ایستاد اول باکی بود که وارد یه راهروی تاریک شد. چراغ قوه جیبیش رو روشن کرد و زیر اسلحه اش گرفت. استیو فقط با نور چراغ باکی میدید، اگه قرار بود سورپرایزی در کار باشه بهتر بود که توی تاریکی جلو بره. باکی با دیدن صندلی وسط اتاق و تونی که بهش بسته شده بود، نفس راحتی کشید و به سمتش دوید. استیو هم دوید که جلوشو بگیره اما به محض وارد شدنشون به اتاق دست یه نفر دور گردنش حلقه شد و سردی اسلحه رو روی شقیقه خودش حس کرد. به محض اینکه باکی به تونی رسید چراغ های اتاق روشن شد و باکی تونست تله ای که توش بودن رو ببینه.
خاویر : باید بگم که خیلی خوشحالم که راجرز رو با خودت آوردی ، در واقع امیدوار بودم که این کارو بکنی بارنز.
باکی برگشت و به استیو نگاه کرد که روی زانوهاش بود و یه اسلحه روی سرش گرفته شده بود.
خاویر : میدونی که باید چیکار کنی بارنز ...
باکی اسلحه اش رو روی زمین گذاشت و به سمت خاویر سر داد.
خاویر : آفرین سارجنت ... حالا تونی رو باز کن.
باکی با شک به خاویر و بعد به تونی نگاه کرد.
خاویر با لبخند گفت : من که بهت گفتم ... نمیخوام شما رو از هم جدا کنم.
باکی با تردید اول دهن و بعد دستا و پاهای تونی رو با سرعت باز کرد.
تونی : چرا اومدی احمق؟
باکی : احمق خودتی که منو توی این موقعیت قرار دادی. واقعا فک کردی نمیام؟
تونی به محض باز شدنش، باکی رو محکم به عقب هول داد و در برابر چشمای حیرت زده باکی روبروی خاویر زانو زد و اسلحه رو روی پیشونی خودش گذاشت.
تونی : خواهش میکنم فقط تمومش کن.
خاویر به یکی از افرادش اشاره کرد که دستای باکی رو هم مثل استیو ببندن و روی زانوهاش نگهش دارن. به صورت خیس از اشک تونی، دست کشید.
خاویر : میدونی با اومدن راجرز شرایط برای تو بهتر شد آنتونی.
با شنیدن صدای مسلح شدن دو نفری که اسلحه شون روی سر استیو و باکی بود، تونی با وحشت بهشون نگاه کرد.
تونی : هرکاری بگی میکنم خاویر ، هرچی بخوای ... تا آخر عمر برات کار میکنم. هرچی که بخوای رو بهت میدم. هرجایی که بخوای رو هک ...
خاویر : البته که میکنی تونی ... فقط قبلش باید یه بار دیگه بهم ثابت کنی بهم وفاداری. میدونی فقط باید ماموریتت رو تموم کنی.
تونی با چشمای پر از التماس بهش خیره شد.
خاویر : برات ساده ترش میکنم آنتونی. راجرز کسیه که باعث شد به اینجا برسی پس من بهت یه انتخاب میدم.
اسلحه باکی رو توی دستش چرخوند و گفت : توی این اسلحه فقط یه گلوله ست. یکیشونو انتخاب کن و بکش و همراه نفر دوم میتونی همیشه کنار بمونی. هرچند که مشخصه کدومشونو زنده نگه میداری.
باکی : تونی این کارو نمیکنه عوضی حرومزاده. اون هیچ کس رو نمیکشه.
خاویر خنده چندش آوری کرد و گفت : اوه تونی ، هنوز بهش نگفتی نه؟
تونی با چشماش به خاویر التماس میکرد که چیزی نگه اما بازی برای خاویر جذاب تر شده بود و حاضر نبود رهاش کنه.
خاویر : بهش میگی یا من بگم؟
تونی به باکی نگاه کرد و اشک صورتشو خیس کرد. بالاخره لحظه مواجه شدن با حقیقت رسیده بود. خاویر کیش و ماتش کرده بود.
خاویر : خب پس من میگم. یه سال قبل چند نفر بهت حمله کردن و تونی نجاتت داد. چه تصادفی، مگه نه؟
باکی با ناباوری نگاهشو بین تونی و خاویر جابجا کرد. سر پایین تونی و دستاش که می لرزید و مخالفتی که از لبهاش بیرون نمیومد قلب باکی رو می فشرد.
خاویر با پوزخند گفت : اون موقعی که توی اتاق من بودی و زیر دستام لجبازی میکردی تونی داشت تماشات میکرد. بهت نگفته بود؟ خب پس بذار من بگم. از اول هیچ بدهی ای در کار نبود که تونی به خاطرش بخواد جاسوسی تو رو بکنه. اون به خواست خودش بهت نزدیک شد چون تو نقطه ضعف راجرز بودی. شد ناجی تو و وقتی راجرز ولت کرد همه چیز بهتر شد. تو کاملا به تونی اعتماد کردی و همخونه اش شدی. میدونی بارنز؟ تو قرار بود خیلی زودتر از اینا بمیری ولی متاسفانه تونی دلش نرم شد و نمیتونست کارتو تموم کنه پس من خودم دست به کار شدم. من هرگز دنبال کشتن تونی نبودم. اونی که قرار بود بمیره تو و راجرز بودید. تو به دست تونی و راجرز هم وقتی با مرگ تو میشکست به دست من ... یا شایدم به دست خودش. کی میدونه؟
استیو دندوناشو بهم فشار داد و غرید : استارک لعنتی ... ما به خاطر تو اومدیم اینجا
خاویر : اوه راجرز ... تو کسی بودی که باعث شدی تونی بیفته تو دستای من. اگه من نبودم اون توی خیابون از گرسنگی میمرد. نمیدونی چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم پسری که از توی خیابون جمعش کردم یه کینه قدیمی خیلی قوی به دو تا پلیسی که موی دماغم شدن داره.
باکی : تونی ... فقط بهم بگو دروغه. هرچی تو بگی من باور میکنم.
تونی سرشو تکون داد و بدون حرف به باکی خیره شد. خاویر اسلحه رو توی دستای تونی گذاشت و قبل از اینکه رهاش کنه گفت : حواست باشه، اگه به هردلیلی به کسی غیر از اون دو نفر شلیک کنی مغز جفتشون میپاشه رو دیوار.
تونی اسلحه رو توی دستش گرفت و به سختی از روی زمین بلند شد. روبروی استیو ایستاد و سعی کرد به صدای فریادهای باکی بی توجه باشه.
استیو توی چشماش نگاه کرد و گفت : انتخاب خوبیه استارک. شک نکن. چون اگه تو منو نکشی با بلایی که سر باکی آوردی من میکشمت.
باکی : تونی من میبخشمت. فقط استیو رو نکش، من به خاطر همه چی میبخشمت.
باکی خودشو به طرف تونی میکشید و سعی میکرد از توی دستایی که محکم نگهش داشته بودن، رها بشه. تونی اسلحه رو روی سمت استیو گرفت.
تونی : بذار عدالت اجرا بشه باکی.
باکی : خفه شو تونی ، التماست میکنم منو بکش. اگه بکشیش هرگز نمیبخشمت.
استیو : چیزی نیست باکی ، من به هر حال خیلی وقته مردم. اون سمت رو نگاه کن باکی، نیازی نیست اینو ببینی.
تونی بدون اینکه اسلحه رو تکون بده روی زمین جلوی باکی زانو زد و صورتشو تو دستاش گرفت.
تونی : آروم باش باکی. همه چیز درست میشه. من بهت قول میدم که همه چیز درست میشه.
تونی سر باکی رو محکم تو بغلش فشار داد تا جلوی دیدش رو بگیره و آروم زمزمه کرد : عاشقتم جیمز
آخرین صدایی که به گوش باکی رسید، صدای ساعت مچی استیو و صدای شلیک گلوله بود.
.......
YOU ARE READING
Fine
Fanfictionنه عادته... نه عشق... نه دوست داشتن... یه چیزی فراتر از اینهاست... و خوب میدونی که نه تو برای اون میمونی... نه اون برای تو... ولی هر دو هم بدون هم نمیتونید بمونید... و این دردناک ترین رابطه دنیاست!