Part 21

103 15 1
                                    

با رسیدنشون به ویلا تونی پشت پنجره ایستاد و به دریا خیره شد. استیو اونا رو به ویلای پدر مادرش آورده بود و فضای اینجا اونو یاد روزهای بچگیش مینداخت که همیشه عاشق دریا و  شنا کردن بود. دستشو روی پنجره قدی گذاشت و برای چند لحظه چشماشو بست. شرایط از اون چیزی که فکرشو میکرد پیچیده تر شده بود و تونی حس میکرد نه راه پیش داره نه راه پس. انگار داشت زیر دروغ هایی که گفته بود غرق میشد و میدونست این بار هیچ کس نمیتونست نجاتش بده. خصوصا کسی که باکی بهش امید داشت. با حس کردن دست باکی روی کمرش چشماشو باز کرد. باکی با نگرانی بهش خیره شده بود.
باکی : نگران نباش تونی، همه چیز درست میشه.
تونی آهی کشید و بی خبر از استیو که داره بهشون نگاه میکنه به باکی تکیه داد. میدونست که این شرایط ، این آرامش به زودی تموم میشه. تنها چیزی که بهش فکر میکرد این بود که تا جایی که میتونه پای باکی رو از این ماجراها بیرون بکشه.
استیو به دو نفری که نزدیک پنجره داشتن به آرومی با هم حرف میزدن نگاه کرد. میدونست حقشو نداره اما نمیتونست جلوی ناراحتی خودشو بگیره. ظرفای غذا رو همراه با نوشیدنی و لیوان روی کانتر گذاشت و خودشو به اتاقش رسوند. حتی اگه گرسنه هم بود نمیتونست تحمل کنه و همراه باکی و تونی غذا بخوره. روی تختش دراز کشید و به لوکی زنگ زد. بهتر بود ازش بخواد اطلاعات پرونده رو کامل براش بفرسته تا ببینه چجوری میتونه باکی رو از این وضعیت بیرون بیاره.
...
باکی به مسیر رفتن استیو نگاه کرد. میدونست که به زودی باید بشینه و در مورد جزئیات اتفاقاتی که افتاده باهاش حرف بزنه اما نمیدونست براش آماده ست یا نه. بهتر بود اول غذا بخورن. دست تونی رو گرفت و به سمت آشپزخونه کشیدش.
باکی : بیا بریم یه چیزی بخوریم. دارم از گرسنگی میمیرم.
ظرف غذاها رو باز کرد و اول اجازه داد تونی انتخاب کنه که چی میخواد بخوره. تونی بی میل یکی از ظرفها رو جلوی خودش گذاشت و شروع کرد بازی کردن با غذاش. باکی یه قاشق خورد ولی با دیدن تونی قاشقشو توی ظرف گذاشت و به صندلیش تکیه داد.
باکی : نمیخوری تونی؟
تونی : این غذاییه که اون خریده.
باکی : واقعا الان میخوای لجبازی کنی؟
تونی : لجبازی نیست باک، ما نمیتونیم ازش کمک بخوایم، بهش دروغ بگیم و بعد یه جوری وانمود کنیم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. کی بهش میگی؟
باکی : من بهش گفتم
تونی ابروشو داد بالا و با ناباوری به باکی نگاه کرد.
تونی : من احمق نیستم باکی، اگه بهش گفته بودی الان به دستای من دستبند زده بود و داشت میبرد که تحویلم بده به پلیس
باکی : قرار شد این قضیه رو به من بسپری، لطفا بذار من حلش کنم.
تونی : یه ساعت بهت وقت میدم. برو همه چیزو بهش بگو و بعد میتونیم یه راهی برای بیرون رفتن از این منجلاب پیدا کنیم.
باکی بدون اینکه به غذاش دست بزنه از جاش بلند شد و گفت : حق نداری تعیین تکلیف کنی. من بهش زنگ زدم و خودم میدونم باید چی بگم و چی نگم
قبل از اینکه به تونی اجازه بده حرف دیگه ای بزنه از ویلا بیرون زد. میدونست حق با تونیه. میدونست اگه به استیو همه چیز رو نگه، وقتی خودش بفهمه همه چیز بهم میریزه. فعلا استیو به باکی اطمینان داشت و این اطمینان فقط تا زمانی ادامه پیدا میکرد که دروغ باکی لو نرفته باشه اما از یه طرف میدونست اگه بهش بگه استیو هرگز حاضر نمیشه به تونی کمک کنه و این باعث میشد نتونه دهنشو باز کنه. اگه الان حمایت استیو رو از دست میداد نمیتونست خودش و تونی رو نجات بده. روی ساحل قدم زد و سعی کرد یه بار دیگه همه چیزو مرور کنه و بتونه راه فراری برای خودشون پیدا کنه. راهی که توش نیاز نباشه به استیو بگه تونی هرگز جاسوس اون نبوده، بلکه جاسوس خاویر بوده. همون جاسوسی که باعث شده بود، تمام ماموریت های یه سال اخیرشون به بن بست برسه.
...
با رفتن باکی تونی ظرفهای غذا رو دوباره بست و توی یخچال گذاشت. هرجوری توی ذهنش حساب کتاب میکرد نمیتونست راهی برای نجات هردوشون از این معرکه پیدا کنه. تونی بیشتر از همشون با خاویر آشنا بود و میدونست اون تا زهرشو نریزه آروم نمیگیره و تونی نمیخواست تمام عمر خودش و باکی توی فرار و پنهان شدن هدر بره. تنها برگ برنده شون الان طبقه بالا بود و حتی از نصف ماجرا هم خبر نداشت. توی یه سالی که تونی برای خاویر جاسوسی کرده بود به خوبی اینو فهمید که اگه بهشون اطلاعات نمیداد، استیو و تیمش بارها و بارها اونا رو دستگیر کرده بودن. پس اگه الان لازم بود برای نجات باکی، با دشمن خونی خودش هم دست بشه بدون لحظه ای شک این کارو میکرد. یه بار دیگه مراحل کارشو توی ذهنش مرور کرد. از وقتی چشمش به استیو خورده بود، دنبال نقشه ای بود که بتونه همه چیز رو درست کنه و الان که از حرف زدن با باکی نتیجه ای نگرفته بود، قدم بعدی خود استیو بود.
پشت در اتاقی که استیو واردش شده بود ایستاد و چندین نفس عمیق کشید. سعی کرد خاطراتی رو که با دیدن چشمای آبیش دوباره براش تداعی شده بود رو پس بزنه. سعی کرد چشمای بی پناهش رو توی اون روز کذایی به یاد بیاره. سعی کرد به یاد بیاره که استیو اون موقع فقط یه بچه بوده، یه بچه که قربانی بدترین اتقافی شده بود که میتونست برای یکی بیفته. بدون اینکه در زدن، وارد اتاق شد و متوجه شد که استیو با دستپاچگی چیزی رو توی جیبش پنهان کرد و بهش اخم کرد.
استیو : هنوزم فضولی استارک، در زدن بلد نیستی؟
تونی میدونست هر لحظه ممکنه باکی برگرده پس بهتر بود یه راست میرفت سر اصل مطلب.
تونی : اونجوری که یادمه اونروز اونجا هیچ دری نبود، فقط یه کوچه بود راجرز.
چشمای استیو برق وحشتناکی زد و بهش هجوم آورد و یقه شو گرفت و محکم به دیوار کوبیدش.
استیو : دهنتو ببند استارک، تو حق نداری در مورد ...
تونی : حق ندارم چی راجرز؟ حق ندارم راجب چیزی حرف بزنم که باعث اخراجم شد؟ حق ندارم راجب چیزی حرف بزنم که تمام زندگیمو تباه کرد؟
استیو یکم نرم شد اما دستشو شل نکرد.
استیو : من نمیخوام راجبش حرف بزنم، نه الان که باکی اینجاست.
تونی : چرا؟ چرا بهش نگفتی؟ فکر کردی ازت متنفر میشه چون دست خورده ای؟
تونی میخواست استیو رو عصبی کنه و حالا دقیقا داشت کارشو درست انجام میداد.
استیو یقه شو ول کرد و اولین مشت رو محکم به صورتش زد. تونی روی زمین افتاد و خون گوشه لبش رو با دستش پاک کرد.
تونی با پوزخند گفت : میدونی من هرگز نمیخواستم به کسی چیزی بگم. اون لحظه ای که اونجوری دیدمت اینقدر شوکه شدم که نتونستم بمونم و کمکت کنم. فقط میخواستم اونا متوجه من نشن. اون دو تا عوضی حریف تو و اون هیکلت شده بودن فک میکردی سر من چه بلایی میآوردن؟
استیو : الان برای چی این حرفا رو میزنی؟
تونی : فقط میخوام یه چیزی ازت بپرسم ، به خاطر همین ولش کردی، نه؟ باکی میگفت تو هیچ وقت نذاشتی بهت دست بزنه. به خاطر اون عوضیا ...
استیو : خفه شو استارک، این به تو هیچ ربطی نداره. وقتی این قضیه تموم بشه دیگه نه میخوام تو رو ببینم نه باکی رو
تونی این بار بلندتر خندید و گفت : به خاطر اینکه توی بچگی دو تا عوضی حریفت شدن و بهت تجاوز کردن گذاشتی عشق زندگیت از دستت بره و حالا داری میندازیش تو بغل من؟ نه اینکه ناراضی باشم راجرز ... باکی فوق العاده ست اما بذار یه چیزی بهت بگم ... تو حتی از اونموقع هم رقت انگیزتری.
خون جلوی چشمای استیو رو گرفته بود، روی سینه تونی نشست و یقه شو گرفت و سرشو بالا آورد.
استیو : خفه میشی یا همینجا خفه ات کنم استارک؟
تونی : هر بلایی میخوای سرم بیار راجرز ، اینجوری حتی بیشتر از وقتی که باکی رو پس زدی از خودت متنفرش میکنی.
استیو یقه اش رو با شدت ول کرد. با کلافگی دستشو توی موهاش کشید. بدنش میلرزید اما نمیدونست لرزشش واسه یاداوری خاطره اون روزه یا از عصبانیته.
استیو : از اتاقم گمشو بیرون استارک
تونی از روی زمین بلند شد و به سمت در اتاق رفت. از اون شبی که باکی همه چیزو براش تعریف کرده بود، حدس میزد داستان پس زده شدن باکی این باشه اما اونموقع برای پیش بردن نقشه های خودش لازم بود، بین استیو و باکی اختلاف بیفته و استیو این بخش نقشه رو براش راحت کرده بود. تونی فقط کنار وایساده بود و اجازه داده بود استیو به این همه سال دوستی شون گند بزنه. قبل از اینکه از اتاق بیرون بره آخرین جمله رو بیان کرد و همین باعث شد همه مقاومت استیو بشکنه.
تونی : تو نتونستی اون خاطره رو رها کنی و به جاش حاضر شدی باکی رو رها کنی.
استیو : باکی تنها کسی بود که حاضر بودم خودمو بهش بسپرم اما نه به قیمت به خطر افتادن جون خودش.
تونی دقیقا جلوی در به سمت استیو برگشت و سوالی بهش نگاه کرد.
استیو : قیمت دوست داشتن من برای باکی، ممکن بود جونش باشه و من سر جون اون هیچوقت ریسک نمیکنم. از اون تجاوزی که تو دیدی فقط یه خاطره تلخ برا من نموند. اون خاطره به راحتی میتونست با باکی فراموش بشه اما حتی عشق هم نمیتونست حریف بیماری مضخرفی بشه که من از اون آشغالا گرفتم. من باکی رو رها کردم که سالم و زنده بمونه اما انگار حتی این کار منم اونو از خطر مرگ دور نکرده.
تونی نمیدونست باید چی بگه. استیو حاضر نشده بود جون باکی رو به خطر بندازه و این کارش باعث شد باکی عاشق کسی بشه که برای جونش دندون تیز کرده بود. استیو باکی رو نجات نداده بود، اون رهاش کرده بود که تونی پیداش کنه و دوباره اونو به سمت مرگ ببره. استیو کاری رو کرده بود که تونی نتونسته بود از پسش بربیاد. با شنیدن این حرفا به عملی کردن نقشه اش مطمئن تر شد. حالا میدونست نفر بعدی که سراغش میره کیه.
بدون هیچ حرفی از در اتاق بیرون زد اما با دیدن چشمای خیس باکی جلوی در متوقف شد.
باکی : تو میدونستی؟

FineWhere stories live. Discover now