بعد از بسته بودن بار، فقط یه راه براش مونده بود. با عصبانیت به سمت محله ی بچگیاشون روند. با اینکه بدش میومد که به اینجا برگرده اما زیر مدام با خودش حرف میزد و میگفت که کاش باکی اونجا باشه.
چون اگه اونجا پیداش نمیکرد، نمیدونست دیگه باید چیکار کنه. برای بار پنجاهم با گوشیش تماس گرفته بود و صدای مزخرف خاموش بودنش دیگه داشت حالشو بهم میزد.
توی آخرین پیچ چشمش اول به خونه خانواده بارنز و بعد به خونه خودشون خورد.
لرزش شدیدی بدنشو دربرگرفت. خاطرات تلخ و دردهاش از همین جا شروع شده بود.
خوشحال بود که از اونجا بیرون زدن و زندگی تلخشون بالاخره آروم شد .
اوایلش حسابی سخت و طاقت فرسا بود اما با باکی از پسش براومده بود.
ماشینشو خیلی دورتر پارک کرد و یه کلاه کپ سرش گذاشت. دستاشو توی جیبش برد و سرشو پایین انداخت.
حوصله نداشت که کسی بشناستش. آروم و آهسته به سمت خونه بارنزها رفت. هیچ ماشینی توی حیاط خونه پارک نشده بود پس به عادت بچگیاش به سمت در پشتی رفت و از روی فنس ها داخل حیاط پرید.
به پنجره بسته ی اتاق باکی نگاه کرد. هنوز یادش بود که باکی حتی توی سرمای زمستون هم کامل اون پنجره رو نمیبست تا وقتی استیو صداش میکنه ، بتونه صداشو بشنوه و اونو منتظر نذاره. هرچند که همیشه بهش میگفت که فقط از هوای سرد خوشش میاد اما استیو حقیقت رو میدونست.
با دیدن اون پنجره نتونست جلوی هجوم خاطراتی که این مدت توی ذهنش قفل کرده بود رو بگیره. دستشو به دیوار گرفت و چشماشو بست.
...
(فلش بک)
هوا تاریک شده بود و باکی میدونست که استیو زیر پنجره ش وایساده و منتظرشه.
فقط یه ساعت بود که صدای جر و بحث پدر مادرش قطع شده بود و میدونست که دیگه خوابیدن. به این شرایط عادت داشت. اونا همیشه باهم مشکل داشتند و دعوا میکردند ولی توی مهمونی ها هیچ وقت مشکلاتشون رو نشون نمیدادند اما تنها کسی که حقیقت این رابطه رو از نزدیک میدید باکی بود و البته استیو ...
خانواده هاشون اونقدری صمیمی بودن که نیازی نباشه جلوی همدیگه نقش بازی کنن. اونا از بچگی کنار هم بزرگ شده بودن. پدر استیو رئیس پلیس شهر و پدر باکی بهترین قاضی اون منطقه بود و اونا مدام با هم ارتباط بودن. حتی عمارت هایی که توش زندگی میکردن روبروی هم قرار داشت و همین دو تا موضوع کافی بود تا باکی و استیو همه زمانشون رو از بچگی با هم بگذرونن.
پدرهاشون تمام زمانشون رو به کار کردن و مادرهاشون بیشتر تایمشون رو به خرید و برگزاری مهمونی های مختلف میگذروندن. هر دو از بچگی بیشتر از اینکه با خانواده شون باشن زمانشون با مربی ها و معلم ها و پرستارشون میگذشت و همین باعث شده بود دوستی عمیقی بینشون باشه. حتی توی مدرسه هم باکی و استیو جدا نشدنی بودن و با هیچ کس دیگه به جز خودشون دوست نمیشدن.
باکی خم شد و از پنجره پایین رو نگاه کرد. استیو دستاشو تو جیبش کرده بود و به دیوار تکیه داده بود. آروم صداش کرد و از پنجره بالا رفت و لبه ش نشست. استیو نردبونی رو که آورده بود روی دیوار گذاشت و باکی به سختی با آویزون شدن از پنجره نوک پاهاشو به اولین پله نردبون رسوند و بالاخره تونست ازش پایین بیاد. استیو دستشو گرفت و کمکش کرد و لباس هاش رو تکوند.
هردو کلاه سوئیشرتشون رو روی سرشون کشیدن و باکی با نگرانی به چوب بیسبالی که توی دست استیو بود نگاه کرد.
باکی : مطمئنی از پسش برمیایم؟
استیو : نگران نباش، چیزی نمیشه. فقط دو تا برگه رو جابجا کنیم کافیه.
باکی : در مورد استارک چی؟
استیو : ساده ست. میخوام کاری کنم که همه فکر کنن اون بوده که رفته تو دفتر مدرسه.
استیو دستشو توی جیبش کرد و باکی تونست جاسوئیچی کوچیکی رو که همیشه از کیف استارک آویزون بود ببینه.
باکی : تو چجوری ...؟
استیو : بهت گفتم که ... همه چیز درست میشه.
هر دوتاشون نترس بودن اما خب باکی یکم احساساتی بود و بعضی وقتا یکم میترسید و جا میزد. اینجور مواقع استیو بود که همیشه راضی ش میکرد. اون نمیتونست شکست رو بپذیره و به مرور باکی رو هم مثل خودش کرده بود.
...
دستشو به آجرهای مرتب دیوار گرفت و بدنشو بالا کشید تا توی اتاق نگاهی بندازه. پرده نازکی دیدش رو تار میکرد اما به وضوح مشخص بود کسی توی اتاق نیست.
نگرانی باز به دلش چنگ انداخت. از حیاط بارنزها بیرون زد و به پنجره روبرویی که اتاق خودش بود نگاه انداخت. امکان نداشت که باکی از بی مهری استیو بخواد به اتاق اون پناه ببره اما استیو دیگه نمیدونست باید کجا دنبال باکیش بگرده.
خواست سمت خونه بره اما با دیدن ماشین پدرش که از حیاط خارج شد خودشو پشت درخت پنهان کرد. به هیچ عنوان نمیخواست خودشو به کسی نشون بده. خصوصا الان که نگرانی بزرگتری داشت.
فعلا توان روبرویی با هیچ کدوم از افراد گذشته ش رو نداشت. فعلا فقط بی قرار باکی بود و همین باعث شد کلید بندازه و یه بار دیگه به خونه ای که بوی تنفر و مرگ میداد وارد بشه.
بازم دلش گواهی میداد که باکی اونجا نیست و برای رنجوندنش باید بیشتر از این تاوان بده.
YOU ARE READING
Fine
Fanfictionنه عادته... نه عشق... نه دوست داشتن... یه چیزی فراتر از اینهاست... و خوب میدونی که نه تو برای اون میمونی... نه اون برای تو... ولی هر دو هم بدون هم نمیتونید بمونید... و این دردناک ترین رابطه دنیاست!