یکسال گذشته بود و تنها چیزایی که براش عادی شده بود، بدن دردش و سردی اتاق و تختش بود. دستشو به سمت میز کنار تختش دراز کرد و قرصاشو برداشت. خوبیش این بود که دیگه نیازی نبود چیزی رو از کسی پنهان کنه. توی این خونه بزرگ، تنهایی میتونست خود خودش باشه. نیازی نبود خودشو قوی نشون بده. نیازی نبود هرروز توی آینه به سر و وضع خودش برسه. دو از قرص ها رو توی دهنش انداخت و با لیوان آبی که از دیشب روی میزش مونده بود قورت داد. مثل هرروز به قاب عکس های کنار تختش نگاه کرد و با لبخند مسری توی عکس لب هاش به سختی کش اومد. گوشیشو برداشت، میدونست قرار نیست هیچ نوفیکیشنی ببینه اما بازم انتظارشو هرروز و هر ساعت تکرار میکرد. عین یه عادت که نمیتونست ترکش کنه.
سکوت خونه اش کر کننده شده بود. خودشو کشون کشون به سمت حموم برد و یه دوش سریع گرفت و بدون اینکه نگران این باشه که کسی برای خیس بودن موهاش بهش غر بزنه، به سمت آشپزخونه رفت. شیشه بزرگ بوربنی که دیشب بر خلاف دستور پزشکش تمومش کرده بود، روی کانتر آشپزخونه بهش دهن کجی میکرد و درد معده اش رو یادش میاورد. تقصیر دکترش بود، بارها بهش گفته بود لازمه دوز خواب آورهاشو زیاد کنه و اون عوضی گوش نمیداد و این راهی بود که به دکترش و به بیخوابیاش نشون بده که رئیس کیه.
هشدارهای پشت هم دکترش اونقدرا اهمیتی نداشت. استیو فقط منتظر نشسته بود، منتظر روزی که قبل از رفتن به ماموریت اتفاقی یادش بره که جلیقه ضدگلوله اش رو بپوشه و خیلی اتفاقی همون روز دستش برای کشیدن ماشه بلرزه و یه جای خالی دیگه توی قسمتی از بدنش که قرار بود قلبش باشه درست بشه. لباس هاش رو پوشید و نقاب بی احساسیش رو به چهره اش زد. بیرون از چاردیواری این خونه قرار نبود خودش باشه. با وجود گذشتن یه سال هنوزم گاهی نگاه ترحم آمیز بقیه همکاراش اذیتش میکرد و فکر میکرد شاید یه روزی همون نگاه ها زودتر از یه گلوله بدنشو بشکافه و به مضخرف ترین قسمت زندگیش پایان بده.
به سمت لپ تاپش رفت و چشمش اونقدر روی اسم فرستنده آخرین ایمیل خیره موند که دیدش تار شد. پلک ها و دندوناشو همزمان روی هم فشار داد و سعی کرد مث یه نوجوونی که شکست عشقی خورده همونجا جلوی لپ تاپش زار نزنه. کیکی که نمیدونست چند روزه روی میزش مونده رو با دست برداشت و توی دهنش گذاشت و ایمیلشو باز کرد.
چشمش دنبال هر چیزی جز اطلاعات پرونده میگشت ولی وقتی چیزی پیدا نکرد، سعی کرد موقع نوشتن این ایمیل تصورش کنه. از دیدن ساعت ارسالش اخم کرد. به نظر میرسید که باکی نیازی نمیبینه که شب ها زیاد بخوابه. همیشه ساعت ارسال ایمیل هاش سه نصفه شب بود. معده اش بهم خورد و به سرعت خودشو به توالت رسوند و تمام محتویات معده اش رو بالا آورد. نمیدونست رفلکس معده اش به خاطر کیک مونده ایه که خورده یا از این فکر که نکنه باکی حال خودش رو داشته باشه دوباره عصبی شده. خیلی وقت بود که احساساتش با دور شدن آخرین لمس های باکی روی تنش و با رفتن عطرش از تخت دو نفرشون از بدنش کوچ کرده بودن. از اون به بعد فقط درد بود ... دردی که حالا براش مثل یه دوست قدیمی شده بود.
...
وارد اداره شد و سعی کرد به صاف ترین و شق و رق ترین حالت ممکن راه بره. امروز بعد از خوندن ایمیل باکی، توان حمله کردن به هرکسی رو که میخواست رفتارای یه سال اخیرشو تحلیل کنه رو داشت. باکی بازم نوشته بود که اطلاعاتی که به دست آورده یه بن بست جدیده و استیو اونقدری حواسش پرت تصور کردنش موقع نوشتن ایمیل بود که نتونسته بود جزئیات اطلاعات رو به خاطر بسپره.
پرونده های روی میزشو بی حوصله ورق زد و به خودش یاداوری کرد که دوباره ایمیل رو بخونه و اطلاعات مهمشو روی تخته ی توی اتاقش بنویسه. با هیاهوی تایم ناهار همکاراش به خودش اومد و وقتی به ساعتش نگاه کرد فهمید که 4 ساعته به پرونده های روی میزش خیره شده و دوباره زمان از دستش در رفته. از جاش بلند شد و به سمت بالکن پشت سرش رفت. دستاشو به حفاظ بالکن گرفت و با اینکه میدونست هنوز هوشیاری کاملشو به دست نیاورده خم شد و از اون ارتفاع به پایین نگاه کرد. حتی این منظره سرگیجه آور بهتر از این بود که بچرخه و با اتاقی روبرو بشه که دیگه باکی توش نبود.
خودشون خواسته بودن دفترهاشون کنار هم باشه و از بالکن بهم راه داشته باشه. بیشتر روزا توی همین بالکن روی صندلی مینشستن و کنار هم دور از سر و صدای بقیه ناهارشون رو میخوردن. به دیوار تمام شیشه ای بین اتاقشون خیره شد و سعی کرد به یاد بیاره که چطور باکی وقتی نمیتونست به نتیجه دلخواهش برسه توی اتاق راه میرفت و اونقدر دستشو توی موهاش میکرد که استیو باید قبل از کچل شدنش به داد موهاش میرسید. وقتی لوکی با ماگ قهوه اش وارد اتاق شد تصویر زیبای مقابلش از بین رفت و یادش افتاد که این دفتر یه ساله که در اختیار لوکیه.
دستشو بی اختیار توی جیب کتش برد و وقتی بسته سیگارشو پیدا نکرد به خودش لعنت فرستاد. به سمت میزش رفت و پاکتی رو که همیشه اونجا میذاشت برداشت و بهش ضربه زد تا یه سیگار ازش بیرون بیاد. به محض اینکه فندکشو بالا آورد تا روشنش کنه، سیگار از بین لب هاش بیرون کشیده شد و قبل از اینکه بتونه اعتراض کنه، لوکی پاکت رو هم از دستش قاپید.
لوکی : جاساز دومت رو هم لو دادی راجرز ، چند جای دیگه اتاقتو باید بگردم؟
استیو : خفه شو ، به تو ربطی نداره ، بدش به من.
لوکی که میدونست استیو ترحم و محبت کسی رو قبول نمیکنه، مثل همیشه سعی کرد با تحکم و خشم حرف خودشو به کرسی بشونه.
لوکی : میدونی کی میتونی بگی به من ربطی نداره؟ هروقت که جرات کردی و دهن فاکیتو باز کردی و به باکی گفتی که چه مرگته. چون من نمیتونم اون کسی باشم که بالای سر قبرت زیر مشت و لگدای اون له میشه، وقتی بفهمه اینو میدونستم و بهش نگفتم.
حتی اگه نمیدونست که تاثیرگذارترین کلمات رو کنار هم چیده با عقب کشیدن استیو، مطمئن شد. از وقتی که باکی رفته بود اون لعنتی تصمیم گرفته بود رازشو باهاش در میون بذاره و باعث بشه هرشب لوکی خودشو برای نزدیک شدن بهش لعنت کنه. با رفتن بارنز از پاسگاهشون، لوکی فکر کرد بالاخره میتونه یه قدم به کسی که آرزوشو داشت نزدیک بشه اما بعد از گذشت یه سال حالا به وضوح میتونست ببینه استیو خودشو توی آغوش باکی جا گذاشته. اما غمگین تر از اینکه میدونست هیچ وقت به دستش نمیاره، دیدن روند خود تخریبی های استیو بود که هرروز دیوانه وارتر میشد.
YOU ARE READING
Fine
Fanfictionنه عادته... نه عشق... نه دوست داشتن... یه چیزی فراتر از اینهاست... و خوب میدونی که نه تو برای اون میمونی... نه اون برای تو... ولی هر دو هم بدون هم نمیتونید بمونید... و این دردناک ترین رابطه دنیاست!