Part 17

87 17 0
                                    

هردو نفر روبروی هم نشسته بودن و به پولای نقد روی میز خیره شده بودن. فقط به اندازه یه شب اقامت توی این مسافرخونه داغون پول براشون مونده بود تازه این در صورتی بود که امشب هم مثل دیشب و شب های  قبل چیزی نخورن.
تونی : نگران نباش، یه راهی ...
باکی محکم دستشو روی میز کوبید و با خشم به تونی نگاه کرد.
باکی : تونی چه راهی؟ بازم میخوای بری براشون کار کنی؟ میخوای تسلیم بشی؟
تونی دستشو روی دست باکی گذاشت تا آرومش کنه. این گندی بود که خودش زده بود و حالا باکی رو هم با خودش پایین کشیده بود. میدونست باکی از این مدل زندگی متنفره. اون همیشه تو ناز و نعمت بوده، همیشه پشتش به حساب بانکی ای گرم بود که هیچوقت پولای داخلش تمومی نداشت اما حالا به لطف تونی مجبور بودن خودشو یه جوری گم و گور کنن که حتی نتونن از حسابشون پول بردارن. پشت دست باکی رو نوازش کرد و گفت : من دیگه برنمیگردم اونجا، بهت قول دادم.
باکی : پس چی تونی؟ دو هفته اس خودمونو اینجا حبس کردیم. از ترس حتی نمیتونیم گوشیامونو روشن کنیم. لپ تاپ و کار و زندگیمونم که هیچی.
تونی سرشو پایین انداخت و حس کرد گونه هاش داره از شرمندگی گر میگیره. تمام چیزی که باکی میدونست فقط نصف حقیقت بود و همین نصف حقیقت تونسته بود زندگیشونو اینجوری بهم بریزه. میدونست اگه همه چیزو کامل میگفت، باکی صددرصد تا الان به حال خودش رهاش کرده بود. اگه اون عوضی ها با جون باکی تهدیدش نکرده بودن با هر سختی ای که بود راهشو ازش جدا میکرد تا اونو با خودش به منجلابی که میدونست آزادی نداره نکشه.
تونی : متاسفم که به خاطر من کارتو از دست دادی
باکی بلند شد و بین پاهای تونی جلوی صندلیش زانو زد و چونه اش رو گرفت و سرشو بالا آورد.
باکی : کی گفته من کارمو از دست دادم؟ وقتی برگردیم همه چی به حالت قبل برمیگرده و منو تو دوباره با هم کار میکنیم.
تونی لبشو به دندون گرفت و با یه لبخند تلخ گفت : آره یادم نبود تو پارتی داری.
باکی سرشو پایین کشید و بوسیدش اما وقتی صدای شکم تونی رو شنید، عقب کشید. برای یه لحظه بین گفتن و نگفتن تردید کرد اما میدونست که این تنها راهیه که براش باقی مونده. لبشو به دندون گرفت و سعی کرد بهترین راه رو برای گفتنش پیدا کنه. دستای تونی رو توی دستش گرفت و گفت : تونی، لطفا بهم اجازه بده ...
قبل از اینکه بتونه جمله اش رو کامل کنه تونی دستاشو بیرون کشید و از جاش بلند شد و تا نزدیکی های در، توی دورترین فاصله ازش ایستاد و با اخم بهش نگاه کرد.
تونی : حرفشم نزن جیمز
باکی : تو که هنوز حرف منو نشنیدی ...
تونی : همین که نگاهتو بشنوم کافیه. فک میکنی بعد یه سال نمیتونم تشخیص بدم وقتی بهش فکر میکنی چه حسی توی چشمات میاد؟
باکی : تونی، من تو رو دوست ...
تونی : آره ... آره ... میدونم ، تو بارها بهم اینو گفتی اما این دلیل نمیشه بخوام از معشوقه سابقت کمک بگیرم.
باکی روی پاهاش وایساد و سعی کرد به سمت تونی بره که با جمله ای که گفت متوقف شد.
تونی : اون عوضی کجا بود وقتی تو هرشب از تو بغل یکی مست میومدی خونه؟ کی میخوای بفهمی اون تو رو پس زده؟ چرا همش دنبال بهانه میگردی که ببینیش؟
باکی با ناباوری نگاهش کرد. از کی تا حالا تونی اشتباهاتشو اینجوری توی صورتش میکوبید؟ حس میکرد اشک داره پشت پلکاش جمع میشه و دستاش از خشم میلرزه. اون به تونی اعتماد کرده بود و یک ماه بعد از اون شب کذایی توی خونه استیو، همه چیز رو براش تعریف کرده بود اما بازم تونی حاضر نشده بود راجب گذشته استیو حرفی بهش بزنه و بهش اطمینان داده بود که همه چیز فراموشش میشه و باکی راهشو پیدا کرده بود. هرعصر تا شب رو توی کلاب ها میگذروند و با هر دختر و پسری که میخواست میخوابید تا چیزی رو که استیو هرگز بهش نداده بود توی آغوش اونا پیدا کنه و یه شب وقتی که بی اختیار پارتنرش رو استیو صدا زده بود، شبش اونجوری که دلش میخواست به سکس ختم نشد و زودتر از همیشه به خونه اومد.
باکی : مجبورت نکردم که یه مست عوضی رو دوست داشته باشی.
حس میکرد که تنش بینشون داره بالا میره و الان ممکنه هردوتاشون حرفایی رو به زبون بیارن که فردا تا سر حد مرگ ازش پشیمون میشن.
تونی : آره مجبور نبودم ولی وقتی اون شب اون مست عوضی زود اومد خونه و توی مستیش ازم خواست باهاش بخوابم نتونستم به چشمایی که برخلاف رفتارش معصومیت توش موج میزد، نه بگم.
تونی روی تخت نشست و سرشو بین دستاش گرفت. باکی حس میکرد قلبش داره با فکر کردن دوباره به استیو تیر میکشه.
تونی ادامه داد : خسته بودم از اینکه ببینم هرشب با یکی میای خونه و خسته تر بودم شبایی که میفهمیدم اصلا خونه نیومدی. قرار نبود اینجوری بشه جیمز ، قرار نبود من عاشقت بشم.
قسمت آخر جمله اش رو اونقدر صادقانه گفت که برای یه لحظه حس کرد الانه که کل حقیقت رو به باکی بگه. لبشو محکم گاز گرفت تا ناخواسته چیزی رو که نباید به زبون نیاره.
باکی روی صندلی نشست و به آرومی گفت : تنها راهمون استیوه، اونا بالاخره پیدامون میکنن. تو رو به عنوان شاهد میبریم توی برنامه حفاظت از شاهدین و منم برای این دو هفته غیبتم راستشو میگم. میگم که داشتیم فرار میکردیم تا نکشنمون.
تونی : فک میکنی اونا توی پاسگاه شما کسی رو ندارن؟ واقعا لازمه من بهت بگم که با کیا طرفی؟
باکی : چرا با اینکه میدونستی با کیا طرفی بازم باهاشون همکاری کردی؟
تونی : چند بار بهت بگم من نمیدونستم که کارشون قاچاق آدمه؟ اونا منو از تو خیابون جمع کردن جیمز، یادت که میاد؟ وقتی تو و استیو ...
باکی : آره اینم چند بار بهم گفتی و من هر دفعه به خاطرش ازت معذرت خواستم. میدونم که جبران نمیشه اما ...
تونی : باشه زنگ بزن بهش، فقط امیدوارم با دیدن من رم نکنه.
باکی : اول خودم میبینمش، اگه تو رو ببینه ممکنه به حرفام گوش نده.
تونی سرشو تکون داد و روی تخت دراز کشید و منتظر به باکی خیره شد. باکی با یه لبخند کمرنگ از جاش بلند شد و به سمت تخت رفت و خودشو روی تونی انداخت.
تونی : آخ ... هیچ وقت محبت کردنت مثل آدم نیست جیمز
باکی دستشو دور صورت تونی قاب گرفت و با خنده گفت : و تو بازم عاشقمی
تونی چشماشو چرخوند و غلت زد تا خودش روی باکی قرار بگیره و شروع به بوسیدنش کرد. خیلی وقت بود که دیگه هروقت میبوسیدش به جای بغض کردن سرشار از حس شادی میشد. دقیقا از وقتی که فهمیده بود باکی فقط از روی مستی که نیست که باهاش میخوابه. از وقتی فهمیده بود باکی میتونه همپای استیو دوستش داشته باشه. هرچند که برق چشمای باکی هنوزم با شنیدن اسم استیو، اونقدر شدید بود که چشماشو برای چند لحظه کور میکرد اما به هرحالل اون انتخاب باکی بود و تصمیم گرفته بود تا وقتی که میتونه باکی رو برای خودش نگه داره. نمیدونست حرکت بعدی خاویر چیه اما فقط دعا میکرد قبل از اینکه رازش پیش باکی برملا بشه، استیو بتونه یه گلوله وسط پیشونی خاویر بکاره. اون لعنتی اگه پاش به زندان میرسید، هرکاری میکرد که تونی رو هم با خودش پایین بکشه و این چیزی بود که تونی رو بیشتر از هر موضوع دیگه ای میترسوند.
اینکه روزی باکی رو کنار خودش نداشته باشه !
بدون اینکه متوجه باشه فکرشو بلند به زبون آورد.
تونی : من از نبودن تو میترسم جیمز...
باکی : تو همیشه منو خواهی داشت و من همیشه تو رو!

FineWhere stories live. Discover now