باکی که یه لیوان هم به زور استیو مینوشید ، حالا به لیوان های چیده شده روی میز خیره شده بود ، به خوبی میدونست که بیشتر از ظرفیتش نوشیده ...
این بوربن ِلعنتی قرار بود ، صدای ذهنشو و درد قلبشو آروم کنه اما نه تنها این کارو نکرده بود که حتی باعث شده بود حالت تهوع بگیره.
دستشو به دیوار گرفت و خودشو کشون کشون از بار بیرون آورد.
دستش به گوشیش رفت تا به کسی زنگ بزنه که همیشه قرار بود روش حساب کنه...
«استیو »
اما به محض دیدن اسمش روی صفحه ی گوشی اشک دیدش رو تار کرد ، جای زنگ زدن بهش گوشیشو سایلنت کرد و توی جیبش گذاشت.
پشت دستشو به چشمای خیسش کشید ، لجوجانه اشک هاشو پاک کرد ، از اینکه ضعیف باشه بدش میومد .
سرش گیج میرفت ، برای حفظ تعادلش دستشو به دیوار گرفت.
اون میتونست خودش مراقب خودش باشه .
میتونست به استیو نیازی نداشته باشه.
بدون استیو هم میتونه از پس خودش بر بیاد .
توی همین فکرا بود که به شدت به کسی برخورد کرد و روی زمین افتاد.
_جلوتو نگا کن ، عوضی مست!
دستاشو مشت کرد و روی زمین فشار داد تا روی پاهاش وایسه. این دقیقا همون چیزی بود که نیاز داشت ، نیاز داشت که خشمش رو روی یکی خالی کنه.
+چطوره خودت جلوتو نگا کنی، آشغال؟
با طعنه به مرد همراهش گفت : انگار یکی دنبال دردسر میگرده .
باکی چند بار محکم پلک زد تا بتونه بدون سرگیجه همه چیز رو واضح ببینه اما انگار این کار ممکن نبود.
خاک روی زانوهاش رو تکوند و تمام تلاشش رو کرد که روی پاهای لرزونش صاف بایسته.
وقتی که خواست از کنار اون دو نفر رد بشه ، یکی شون براش زیر پا گرفت و این بار محکم با صورت زمین خورد و همین کافی بود، که باکی بخواد به تمام خشمی که توی این مدت توی وجودش جمع شده بود اجازه بروز بده.
در حالت عادی اونقدری تعلیم دیده بود که بتونه همزمان از پس سه نفر آدم عادی بربیاد اما با وجود سرگیجه و تاری دیدش میدونست که استیو به جای اینکه اینجا بیاد دنبالش ، باید فردا تو بیمارستان ها دنبالش بگرده.
به فکرای خودش پوزخند زد و فکر کرد ؛ شاید اینجوری بهتر باشه .
همیشه یه درد قوی تر میتونست درد قبلی رو ساکت کنه ، این چیزی بود که زندگی بهش یاد داده بود اما وقتی زیر مشت و لگدهای اون دو نفر صورتش غرق خون شد ،براش سوال شد که واقعا توی این دنیا دردی هست که با دردی که استیو بهش میده برابری کنه؟
وقتی مرد مقابلش روی بدنش نشست و یقه ش رو گرفت و کشید با وجود دردی که توی صورتش حس میکرد ، سعی کرد بخنده.
قهقهه ای که یه لحظه مرد مقابلش رو از کوبیدن مشتش به صورت باکی مردد کرد.
این خنده نه شادی ، به خاطر تصور چهره استیو بود ،وقتی توی این حال میدیدتش چه عکس العملی داشت .
به خودش میخندید ، از اینکه اینقدر احمق بود ، که توی همچین موقعیتی به استیو فکر میکرد .
باکی مقاومت نمیکرد، مقابله نمیکرد، هرگز تمرینش نکرده بود. هرگز نیازی بهش نداشت. همیشه استیو بود که ازش دفاع کنه.
در مقابل همه چیز ...
در مقابل همه دنیا ...
اما در مقابل خودش چطور؟
حالا که درد بدی قلبشو گرفته بود ، کجا بود؟
چشماشو بست و سعی کرد به جای اسم (استیو) به شدت ضربه هایی که تو صورتش میشینه فکر کنه اما بازم پشت پلک هاش (استیو )بود که با چشمای نگران بهش نگاه میکرد.
کسی که خوب میدونست نمیتونه فکر کردن بهشو متوقف کنه...
نفس نفس میزد ، توی چشمای مرد خشمگین روی سینش خیره شد ، منتظر بود همه چیز تموم بشه اما نشد ، از بین چشمای نیمه بازش درگیر شدن اون دو نفر رو با نفر سوم دید.
لعنت بهش...
این مزاحم از کجا پیداش شده بود؟
چرا نذاشته بود همین جا کارشو تموم کنن؟
شک نداشت که اگه بمیره درد قلبش آروم میگیره.
جونی تو بدنش نمونده بود که وقتی یقه ش ناگهانی رها شد، سر خودشو از افتادن روی زمین نگه داره.
چشماشو بست و هیچ تلاشی برای بلند شدن نکرد.
البته تا وقتی که یه نفر کنارش نشست و صورتشو لمس کرد.چشمایی که فکر میکرد هرگز دیگه نمیبینه ، بهش خیره شد. چشمایی که اونو به سال های خیلی دور کشید.خاطراتی که سالها بود خاک شده بودند.
نمیدونست اون کیه اما اون چشما رو میشناخت.
_ هی ، بهوشی؟ باید کمکت کنم ،بریم بیمارستان ...
مات و مبهوت با چشم کبود و دردناکش به چهره غریبه نگاه میکرد و توی ذهنش به دنبال اسمش میگشت اما نتونست اونو به خاطر بیاره...
جایی میون خاطراتش ، اون مرد رو به خاطر آورد...
اره ، حالا میدونست اون کیه ...
قبل از بیهوش شدنش فقط تونست یه جمله بگه: بیمارستان نه...اونجا پیدام میکنه... خواهش میکنم ...
سرش روی دستای مرد افتاد و چشماشو بست.
YOU ARE READING
Fine
Fanfictionنه عادته... نه عشق... نه دوست داشتن... یه چیزی فراتر از اینهاست... و خوب میدونی که نه تو برای اون میمونی... نه اون برای تو... ولی هر دو هم بدون هم نمیتونید بمونید... و این دردناک ترین رابطه دنیاست!