استیو وسط پذیرایی روی زمین نشسته بود و هنوز از شوک حرفای باکی بیرون نیومده بود. از وقتی که یادش میومد باکی همیشه همراهش بود. نمیدونست چی شده که باکی در عرض دو روز اینقدر تغییر کرده اما اطمینان داشت که هر اتفاقی افتاده جرقه اش از برخوردی بوده که اونشب باهاش کرده. اون احمق نبود، میتونست عمق علاقه باکی رو به خودش حس کنه و نمیخواست اجازه بده به خاطر اتفاقی مسخره ای که سالها پیش براش افتاده، باکی رو از دست بده. اگه لازمه داشتن باکی این بود که با بزرگترین ترس خودش کنار بیاد اینکارو انجام میداد. باکی فقط دو روز و چند ساعت بود که کنارش نبود و همین الانم استیو حس میکرد هیچ چیز دیگه ای برای زندگی کردن براش باقی نمونده. باید بلند میشد ... باید میرفت و هرجوری که بود پسرشو به خونشون برمیگردوند. نباید اجازه میداد این فاصله از این بیشتر بشه.
از جاش بلند شد و سعی کرد لرزش دستشو موقع برداشتن گوشیش نادیده بگیره. شماره لوکی رو گرفت و صبر کرد تا تلفن رو برداره.
لوکی : سلام سرگرد
استیو : سلام هیدلستون ، یه کاری برات دارم.
لوکی : نمیاید اداره؟ ستوان خیلی عصبیه و همش داره دنبال بهانه میگرده به هرکی بپره. از اینکه گروه ضربت رو بیخودی راه انداختیم تو خیابون خیلی عصبیه.
استیو : نه فعلا نمیتونم بیام و کارم خیلی واجبه. وقتی بیام یه گزارش کامل میذارم رو میزش ، فعلا لازمه یه بار دیگه بهم بگی باکی کجاست.
لوکی : همیشه شما میدونید باکی کجاست. اونم امروز اداره نیومده و آخرین باری که دیدمش توی همون خونه بود.
استیو : خوب میدونی منظورم چیه هیدلستون. بجنب و بهم یه آدرس بده.
لوکی آهی کشید و گفت : میدونی اگه بفهمن تو دردسر می افتم دیگه؟
استیو : میدونی بابای من بیشتر میتونه تو دردسر بندازتت دیگه؟
صدای نفس لوکی و بعد صدای تایپ کردنشو شنید. دوست نداشت باهاش اینجوری حرف بزنه اما الان تنها چیزی که اهمیت داشت باکی بود. آدرس هتلی رو که لوکی گفته بود یادداشت کرد و سریع بلند شد لباس پوشید که دوباره سراغ باکی بره و این بار هیچ بهانه ای رو برای برنگشتنش ازش قبول نمیکرد.
...
باکی شیر آب رو باز کرد و سرشو به دیوار مقابلش تکیه داد. اصن نمیدونست این چند ساعت گذشته چجوری زندگیش اینقدر زیر و رو شده. به تمام احساساتی که از خودش رونده بود، اجازه بروز داد. اجازه داد که همشون یه جا وارد قلبش بشن و از روی گونه هاش سر بخورن و با آب ترکیب بشن. اونقدر حواسش به اتفاقاتی که با خاویر و تونی افتاده بود پرت شده بود که حتی نتونسته بود درست با استیو حرف بزنه و قانعش کنه. نمیدونست آیا خودش به حرفایی که توی خونشون زده باور داره یا نه. آیا خودش توانایی اینو داره که دیگه استیو رو کنار خودش نداشته باشه و فقط به عنوان یه همکار هر روز فقط چند ساعت ببینتش؟ برای یه لحظه از کاری که کرده بود پشیمون شد. درسته که تونی به کمکش نیاز داشت اما باکی نباید اجازه میداد اتفاقات گذشته روی رابطه خودش و استیو تاثیر بذاره. سرشو چند بار به دیوار کوبید و سعی کرد گریه آرومش تبدیل به هق هق نشه. نمیخواست تونی از بیرون حمام صداشو بشنوه. نمیدونست چقدر زیر آب مونده اما کم کم حس کرد از سردی آب بدنش داره سر میشه. آب رو یکم گرمتر کرد و سریع بدنشو شست.
وقتی حوله تنپوش رو پوشید و بیرون اومد، تونی غذاشو خورده بود و روی همون میز داشت توی دفترش چیزی یادداشت میکرد.
تونی بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت : دیدم حمامت طول کشید گفتم غذاتو ببرن هروقت اومدی دوباره بیارن که گرم باشه.
باکی : اشکالی نداره زیاد گرسنه ام نیست الان.
تونی سرشو بالا آورد و به باکی خیره شد.
تونی : راجرز حالتو گرفته؟
قبل از اینکه باکی بتونه جواب تونی رو بده صدای در نظر هردوشون رو جلب کرد.
...
استیو جلوی هتل معمولی وایساده بود و با تعجب بهش نگاه میکرد. باکی همیشه دنبال بهترین ها بود، بهترین خونه رو توی بهترین جای شهر با استیو خریده بود و هر بار بیرون میرفتن بهترین رستوران ها و جذاب ترین جاها رو انتخاب میکرد و این هتل اصلا شبیه چیزی که همیشه از باکی میشناخت نبود. فکراشو کنار زد و سعی کرد روی حرفایی که میخواد به باکی بزنه تمرکز کنه. چند دقیقه داخل ماشینش نشست و سعی کرد ضربان قلبشو که مثل یه نوجوون تند تند میزد رو آروم کنه. در نهایت وقتی توی این کار شکست خورد ناگهانی از ماشین پیاده شد و به سمت هتل رفت تا خودشو توی عمل انجام شده قرار بده.
با نشون دادن کارت شناساییش به رسپشن هتل، خیلی سریع تونست اتاق باکی رو پیدا کنه. تمام مدتی که توی آسانسور بالا میرفت، دلشوره داشت اما الان نمیخواست به احتمالات بد فکر کنه. اون امروز باکی رو راضی میکرد که همراهش به خونه برگرده و از این موضع خودش کوتاه نمیومد.
روبروی اتاق باکی ایستاد و قبل از اینکه از کارش پشیمون بشه و برگرده سریع در زد.
...
باکی به سمت در رفت و از چشمی در بیرونو نگاه کرد و وقتی استیو رو دید نمیدونست باید چیکار کنه. اولین چیزی که به ذهنش رسید، تونی بود. استیو نباید با تونی روبرو میشد. این میتونست برای همشون یه فاجعه رو رقم بزنه. با قدم های بلند از در دور شد و به سمت تونی اومد و بهش اشاره کرد که هیچی نگه. از اون سمت اتاق با صدای بلند گفت : الان میام.
میخواست یکم برای خودش زمان بخره. تونی رو بلند کرد و به سمت بالکن اتاق هول داد و زیر گوشش گفت : استیوه ... لطفا اینجا بمون و هرچی شد بیرون نیا. ازت خواهش میکنم تونی
تونی به آرومی گفت : منم علاقه ای ندارم با اون عوضی روبرو شم.
باکی : زود دست به سرش میکنم. فقط لطفا همونجا بی سر و صدا بمون.
در بالکن رو روی تونی بست و پرده رو کشید و به سمت در رفت. نفسشو حبس کرد و در رو باز کرد.
باکی : استیو ... تو اینجا چیکار میکنی؟
استیو : اجازه بده بیام تو ، باید یه چیزایی رو بهت بگم.
باکی با یه حوله تنپوش و موهای خیس جلوی در وایساده بود. مسخره بود که حتی الانم استیو نگران این بود که باکی سرما نخوره. نمیدونست میتونه همه چیزو به باکی بگه یا نه اما میخواست تلاشش رو بکنه. نمیدونست اگه باکی قضیه رو بفهمه نظرش راجب استیو عوض میشه یا نه. تنها راهی که برای نگه داشتن باکی به ذهنش میرسید این بود که باهاش صادق باشه. با کنار رفتن باکی از جلوی در وارد اتاق شد و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه چشمش به دو تا تختی خورد که توی اتاق بود.
باکی بدون اینکه جلب توجه کنه، به آرومی چرخید تا استیو جوری وایسه که پشتش به بالکن باشه.
استیو : اتاق دو نفره گرفتی باکی؟ قراره با کسی اینجا باشی؟
برای یه لحظه ترس جدیدی که به دلش افتاد روی ترس قبلی رو پوشوند. باکی به راحتی میتونست نگاه ترسیده اش رو ببینه. چیزی که میتونست قسم بخوره فقط یه بار دیگه از استیو دیده بود. اونم وقتی که برای یه اردوی آموزشی تا وسط میدون جنگ رفته بودن و باکی با تکروی و ناشیانه عمل کردنش تیر خورده بود و استیو با دیدنش روی تخت بیمارستان یه لحظه هم وقتو تلف نکرده بود. اونقدر به پدرش اصرار کرده بود که به تمام کسایی که میشناسه زنگ بزنه و کاری کنه که اونا از اون جهنم دره بیرون برن. حالا دوباره همون نگاه بین تخت های توی اتاق و چشمای باکی در رفت و آمد بود.
طولی نکشید تا باکی بفهمه که مجبوره دروغ بگه.
باکی : قرار نیست با کسی باشم استیو ، وقتی اومدم همین اتاق رو خالی داشتن و واقعا برا من مهم نبود یه تخت خالی بمونه.
استیو : چرا اومدی اینجا باکی؟ اینجا شبیه جاهایی که تو میری نیست.
باکی سعی کرد توپ رو توی زمین استیو بندازه چون میدونست اگه بهش اجازه بده سوال بپرسه بالاخره میفهمه یه جای کار میلنگه.
باکی : اومدی که اینا رو بپرسی؟ من که بهت گفتم یه مدت ...
قبل از اینکه جمله باکی تموم بشه، استیو جلوی باکی روی زمین زانو زد. همین حرکتش و تک تک جملاتی که از دهنش درمیومد باعث میشد چشمای باکی از تعجب گرد و از غم خیس بشه.
استیو : باکی من نمیدونم چی شده توی این دو روز ، نمیخوام مجبورت کنم که بهم بگی. میدونم هر وقت لازم باشه خودت بهم همه چیزو میگی اما اومدم بهت بگم که من بدون تو نمیتونم. تو بهم گفتی از تنهایی میترسی اما من از نبودن توئه که میترسم. حتی اگه همه آدمای دنیا رو داشته باشم اگه تو نباشی برام هیچ ارزشی نداره. خودت میدونی که حرفام دروغ نیست. میدونی که حتی اگه یه تار از اون موهای قشنگت کم بشه من از ناراحتی میترکم. تو فقط دو ساعته که از خونمون رفتی و توی همین دو ساعت من یه دیقه هم نفس راحت نکشیدم. من و تو اون خونه رو با هم خریدیم، با هم چیدیم، با هم توش زندگی کردیم. میدونم من اون چیزی که تو میخوای نبودم و شاید هنوزم نیستم اما دیوارای اون خونه بدون تو بهم فشار میاره. لطفا برگرد به خونمون ، لطفا برگرد به من ... من همه تلاشمو میکنم اون چیزی باشم که تو میخوای ...
به محض اینکه اولین قطره سد چشمای آبی استیو رو شکست، تمام صبر و مقاومتی که باکی به زور نگه داشته بود، فرو ریخت. به سمتش رفت و مثل خودش روبروش زانو زد و سرشو روی شونه ی خودش گذاشت. استیو براش معنی تمام احساسات قشنگش بود ... از بچگی تا الان ... اما هرگز دلش نمیخواست این تصویر شکسته رو ازش ببینه. اونقدر محکم بغلش کرد که هرکسی بهشون نگاه میکنه نتونه لرزیدن شونه های استیوش رو ببینه.
استیو با شکسته ترین صدایی که باکی تا حالا ازش شنیده بود گفت : لطفا باکی منو از اینی که هستم داغون تر نکن.
باکی بدون اینکه از استیو جدا بشه، لباشو روی گردن استیو گذاشت و عمیق بوسیدش. سعی کرد با نوازش موهاش و بوسه هاش از لرزش بدنش کم کنه. این استیو براش غریبه ترین ورژنی بود که از نزدیکترین آدم زندگیش توی تمام این سالها دیده بود. وقتی چشمش به تونی افتاد که از پشت پرده های بالکن سایه اش دیده میشد، با اکراه از استیو جدا شد و به چشمای طوفانیش نگاه کرد.
باکی : فقط همین امروز ... همین امروز رو بهم زمان بده. برمیگردم خونه استیو، باشه؟
استیو : قول میدی خودتو تو دردسر نندازی؟
باکی : آره هیچ دردسری نیست. خیالت راحت باشه.
استیو یقه ی حوله باکی رو جلو کشید و لب هاشو طولانی و عمیق بوسید. ذهن باکی بین لذت این بوسه و شنیدن حرفایی که آرزوش رو داشت و بین حضور تونی توی این لحظه خصوصی گیر کرده بود. نمیخواست جلوی چشمای اون اتفاق دیگه ای بیفته. پس فقط باید استیو رو راهی میکرد و بعد از اینکه کارای تونی رو روبه راه کرد به خونه خودشون بره. وقتی از استیو جدا شد توی چشماش نگاه کرد و بهش اطمینان داد که به زودی برمیگرده. دستای استیو رو گرفت و بلندش کرد.
استیو به سمت در رفت ولی قبل از اینکه بره به سوئیشرتی که روی صندلی بود، دست کشید. سوئیشرت تونی ...
استیو : باکی ... اینو کی خریدی؟ تو که از چارخونه متنفری
باکی یه بار دیگه خودشو مجبور به دروغ گفتن کرد.
باکی : توی اون محله واقعا فک میکنی انتخاب های زیادی داشتم؟ فقط همینو داشتن منم لباس لازم داشتم. مجبور بودم بخرمش.
استیو سرشو تکون داد و به نظر میرسید که قانع شده. باکی همراهش تا دم در رفت و با یه بوسه محکم از هم خداحافظی کردن. باکی در رو بست و چند دقیقه ای با چشمای بسته به در تکیه داد و سعی کرد کوبیدن قلبشو آروم کنه.
تونی بعد از رفتن استیو، از بالکن بیرون اومد و به چارچوب تکیه داد و خیره به باکی نگاه کرد.
تونی : پس تو و راجرز ...
باکی چشماشو باز کرد و نگاهش کرد. به نظر میرسید تونی توی پیدا کردن کلمه بعدی به مشکل خورده.
باکی : اینقدر عجیبه که زبونت بند بیاد؟
تونی : اونجوری که شما جدایی ناپذیر بودید عجیب نیست اما عاشق شدنش بعد اون تجربه ای که داشته ...
باکی اخم کرد و تونی دوباره جمله اش رو ناتموم گذاشت. تونی وقتی بی خبری باکی رو از چهره اش خوند، از چارچوب بالکن فاصله گرفت و با تعجب به باکی نگاه کرد.
تونی : مگه میشه تو ندونی؟ راجرز گفت خیلی وقته دارید باهم زندگی میکنید امکان نداره بهت نگفته باشه.
باکی : چیو نگفته باشه؟
تونی با من من گفت : فک میکنم بهتره وقتی رفتی خونتون از خودش بپرسی.
به نظر میرسید اصرار کردن به تونی فایده ای نداشته باشه. تازه اگرم چیزی بود باکی دلش میخواست از خود استیو بشنوه نه از تونی. حس میکرد داره زیر فشار اطلاعات و احساساتی که توی همین دو روز بهش وارد شده، خرد میشه. از یه طرف استیو و از یه طرف تونی ... و اون وسط این دو نفر نمیدونست حتی کار درست چیه. مثل کسی بود که مستی هنوز از سرش نپریده. روی صندلی نشست و سرشو بین دستاش فشار داد. چی میشد اگه اون شب از خونه بیرون نمیزد؟
یه تصمیم کوچیک داشت همه زندگیش رو زیر و رو میکرد و انگار باکی مثل یه روح فقط داشت از بالا به این قضایا نگاه میکرد بدون اینکه بتونه کنترل زندگی و اتفاقات اطرافش رو توی دست بگیره.
تونی : میشه بگی قراره چیکار کنیم؟ نمیشه همیشه اینجا بمونیم.
باکی سرشو بالا آورد ولی هنوز چشماشو باز نکرده بود. چشمای استیو و صدای بغض دارش مدام توی سرش پشت سر هم پخش میشد.
باکی : باید یه خونه پیدا کنیم. تا شب وقت داریم پس حاضر شو بریم بگردیم.
تونی : کارم چی میشه بارنز؟ اگه دوباره برگردم خاویر منو پیدا میکنه.
باکی : کارت چی بود تونی؟ گوشیه منو تعمیر کرده بودی
تونی : من کارم با کامپیوتر و تعمیرات و برنامه نویسی خوبه. اونجا توی یه فروشگاه تعمیرات کار میکردم.
باکی : پس نگران کار نباش، میتونم برات یه کاری پیدا کنم.
باید سعی میکرد تا شب یه خونه برای تونی پیدا کنه و بعد هم میتونست توانایی تونی رو توی برنامه نویسی بسنجه. کاری که خودش توش خبره بود و به راحتی میتونست برای تونی کاری پیدا کنه که خیلی زود بتونه خودشو جمع و جور کنه.
YOU ARE READING
Fine
Fanfictionنه عادته... نه عشق... نه دوست داشتن... یه چیزی فراتر از اینهاست... و خوب میدونی که نه تو برای اون میمونی... نه اون برای تو... ولی هر دو هم بدون هم نمیتونید بمونید... و این دردناک ترین رابطه دنیاست!