استیو تختشو نامرتب رها کرد و با عجله لباسهاشو پوشید. اسلحه اش رو همراه خودش برداشت و سریع از خونه بیرون زد. از وقتی باکی گم شده بود، شب ها کابوس میدید و نمیتونست بخوابه. درسته که خیلی وقت بود باکی رو ندیده بود اما ایمیل های گزارش هفتگیش حداقل نشون میداد که یه جایی از این شهر داره برای خودش زندگی میکنه و استیو از ته دل امیدوار بود، زندگی باکی بهتر از زندگی فاکی خودش باشه. امروز وقتی خوابالو اون شماره ناشناس رو دید به هیچ عنوان به ذهنش نرسید که میتونه صدای کسی رو بشنوه که آرزوشو داره و قطعا فکرشم نمیکرد که بتونه ببینتش. ولی در خطر بودن جون باکی، باعث میشد نتونه برای همین چیزای کوچیکی که براش بیش از حد بزرگ بود، خوشحالی کنه. سوالات زیادی داشت اما اگه واقعا جون باکی در خطر بود، بهتر بود که زودتر خودشو بهش برسونه و حضوری ازش بپرسه. حرف زدن پشت تلفن هیچ وقت نمیتونست اونقدرها که مردم عادی فکرشو میکردن، امن باشه و وقتی باکی به جای دادن آدرس، با نشونه باهاش صحبت کرد، فهمید که قضیه خیلی جدیه. باکی یه سال و نیمه که داره روی پرونده قاچاق انسان همراه استیو کار میکنه و ممکنه که همین پرونده جونشو به خطر انداخته باشه. از این فکر که ممکن بود بلایی سر باکی بیاد ، بدنش لرزید. دستشو محکم روی فرمون فشار داد تا به خودش مسلط بشه. الان وقتش نبود که ضعیف باشه و اجازه بده احساساتش هوشیاریشو کم کنه. احساساتش ... چیزی که همیشه به باکی صدمه زده بود و این بار استیو این اجازه رو به خودش نمیداد. وظیفه اون همیشه این بود مراقب باکی باشه. به هر قیمتی ... حتی اگه قیمتش سنگین تر از چیزی باشه که در توان استیوه.
به محض رسیدنش به مسافرخونه ماشینشو کج و کوله پارک کرد و رسما ازش بیرون پرید. با وجود عجله ای که داشت دستش برای یه لحظه روی در ورودی مسافرخونه خشک شد. یه نفس عمیق کشید و چهره اش جدی شد. درو با شدت باز کرد و هنوز دو قدم وارد نشده بود که تونست تنها کسی رو که توی لابی نشسته ببینه. با اینکه پشتش به استیو بود اما تپش های تند قلب استیو نشون میداد که خودشه. با همون چهره جدی به سمتش رفت. نمیخواست چیزی به یه سال پیش برگرده. باکی توی این یه سال حتما تونسته بود خودشو پیدا کنه و لعنت به استیو اگه بخواد اینو خرابش کنه.
استیو : باکی ...
باکی بلند شد و به سمت استیو چرخید. یه سال گذشته بود اما هر دو عوض شده بودن. باکی ریش گذاشته بود و چشماش مثل همیشه برق شیطنت و بی خیالی نداشتن رنگش پریده بود و به نظر میرسید خواب و خوراک درست حسابی نداشته و استیو ... خب اون فقط یکم جا افتاده تر شده بود. نمیشد گفت پیرتر ... نمیشد گفت شکسته تر ... اون چند تا تار موی سفیدی که بین ریش و موهاش جا خوش کرده بود قطعا به خاطر این بود که جا افتاده تر شده ، نه هیچ چیز دیگه ای.
استیو سعی کرد فضای عجیب بینشون رو از بین ببره. دستشو جلو برد و باهاش دست داد و در مقابل بغل کردنش مقاومت کرد. دست دادنشون یکم بیشتر از چیزی که باید، طول کشید اما بالاخره به خودشون اومدن و روی صندلی نشستن.
استیو : بگو باکی ... چی شده؟
باکی : خب ... من ... ینی ما ... من و دوستم توی دردسر افتادیم استیو. در مورد پرونده خاویره
استیو : خاویر؟
باکی : پرونده قاچاق انسان. اسم رئیسشون خاویره.
استیو : از کجا اینا رو میدونی؟ به خاطر این توی خطری؟
باکی : آره
باکی سوال اول استیو رو نادیده گرفت و این چیزی نبود که از دید استیو دور بمونه. از وقتی که رسیده بود باکی داشت با کوتاه ترین جوابای ممکن حرف میزد و همین باعث میشد استیو مشکوک تر بشه.
استیو : از کجا میدونی رئیسشون کیه؟
باکی : چون دیدمش ...
توی چشمای استیو جا خوردن رو دید.
استیو : چرا تنهایی رفتی سراغش؟
باکی : من نرفتم سراغش ... ینی رفتم ولی اونموقع نمیدونستم کیه. من فقط رفتم که قرض دوستمو بهش بدم.
استیو : کدوم دوستت باکی؟
باکی لبشو جوید ولی میدونست که اول و آخر باید به استیو بگه.
باکی : استیو ... ازت میخوام که خوب به حرفام گوش بدی.
استیو : باکی داری میترسونیم. من اومدم که کمکت کنم پس بهم بگو چه فاکی سرت اومده.
باکی : اون شبی که من از خونه زدم بیرون و کتک خوردم یکی منو نجات داد.
استیو به پشتی صندلی تکیه داد و سعی کرد هیچ خاطره ای از یه سال پیش رو به یاد نیاره. نمیخواست دوباره برگرده عقب.
باکی ادامه داد : اون منو برد خونه اش و ازم مراقبت کرد با اینکه وضعیت زندگیش ... خیلی داغون بود.
استیو : برو سر اصل مطلب باکی ... اینا چیزاییه که میدونم.
باکی : وقتی توی خونه اش بهوش اومدم شناختمش و اونم منو شناخت.
ابروهای استیو بالا رفت اما چیزی نگفت. باکی آدمی نبود که دوستای زیادی داشته باشه. تا جایی که استیو یادش میومد حتی با همکاراشون هم گرم نمیگرفت ... فقط با استیو ... ادامه حرف باکی رشته افکارشو پاره کرد.
باکی : اون یه بدهی زیاد به خاویر داشت که من براش پرداخت کردم و بعد از اینکه ... منو تو ... دیگه تو یه خونه نبودیم، من باهاش همخونه شدم.
استیو نتونست جلوی پوزخندشو بگیره. به کی پوزخند میزد؟ نمیدونست ، فقط میدونست باکی بعد از رفتن از پیشش رفته با یکی دیگه همخونه شده. همخونه ... اسمی که باکی ناخودآگاه توی جمله قبلیش روی خودش و استیو گذاشته بود.
استیو : اون کیه باکی؟
باکی : تونی استارک و اون جاسوس من توی باند خاویره.
باکی اونقدر محکم این دروغ رو گفت که خودشم باورش کرد. وقتی اسم تونی رو آورد برق چشمای استیو اونقدر خطرناک بود که اگه بهش میگفت تونی یه سال تموم اطلاعاتشونو به خاویر میفروخته استیو زنده اش نمیذاشت. بهتر بود فعلا استیو اونا رو به جای امن ببره تا بعد باکی بتونه بقیه ماجرا رو براش تعریف کنه.
استیو ساکت مونده بود و به نظر میرسید داره به چیزی فکر میکنه. باکی از موقعیت استفاده کرد و گفت : میشه ببریمون یه جای امن؟ من نمیتونم از کارتم استفاده کنم و پولامونم تموم شده.
استیو به چشمای باکی و بعد به اطراف نگاه کرد. حق با باکی بود، اینجا نمیتونستن راحت حرف بزنن. از جاش بلند شد.
استیو : توی ماشین منتظرتونم.
باکی لبخندی زد و گفت : ممنونم اس
استیو به رفتن باکی نگاه کرد و بعد یادش افتاد که باکی گفته پولاشون تموم شده. پس اینکه رنگ به چهره نداشت و اینقد ضعیف به چشم میومد به خاطر سختی های این مدتشون بوده. به سمت رستوران مسافرخونه رفت و براشون غذا گرفت و به سمت ماشینش رفت.
تونی استارک ... انگار بدبختی قرار نیست هیچ وقت دست از سر استیو برداره. دو نفری که یکیشون راز استیو رو میدونه و یکیشون قرار نیست هیچوقت بدونه، یه ساله که با هم زندگی میکنن. کی فکرشو میکرد زندگی همچین نقشه ای براشون داشته باشه؟ رویارویی با پسری که ...
YOU ARE READING
Fine
Fanfictionنه عادته... نه عشق... نه دوست داشتن... یه چیزی فراتر از اینهاست... و خوب میدونی که نه تو برای اون میمونی... نه اون برای تو... ولی هر دو هم بدون هم نمیتونید بمونید... و این دردناک ترین رابطه دنیاست!