باکی حس میکرد از شدت گناه دوس داره زمین دهن باز کنه و اونو ببلعه. خم شد و حوله رو برداشت و به خاطر درد بدنش، اشکی که سعی توی نگه داشتنش داشت روی گونه ش ریخت. مستاصل دستشو روی صورتش کشید و برای بار دوم آرزو کرد کاش تونی نجاتش نداده بود!
بقیه روز کاملا به سکوت گذشت. این سکوت برای تونی که بیشتر اوقات تنها بود عادی بود. توی خونه راه میرفت و به کارهاش میرسید. وسایلی رو که خریده بود جابجا میکرد و گاهی پشت یه میز می نشست و مطالعه میکرد. اما برای باکی اینجوری نبود. باکی یه گوشه ی مبل قدیمی توی خودش جمع شده بود و بیشتر اوقات سعی میکرد بخوابه تا زمان زودتر بگذره. هرچند که وقتی چشماشو میبست خواب بچگیاشون رو میدید و دوباره بهش یاداوری میشد که چه روزایی رو از سر گذروندن.
...
فلش بک (خواب باکی)
باکی با بغض به کلکسیون ماشین رنگی هاش برای آخرین بار نگاه کرد و استیو میدونست به محض اینکه به خونه خودشون برگرده با جای خالی فریزبی و کیسه بوکسش مواجه میشه. شیرین کاری امروزشون توی مدرسه حسابی کار دستشون داده بود.
بعد از برگشتن به خونه پدرش با سخاوت مجبورش کرده بود به سخنرانی کسل کنندش در مورد اینکه نباید با کاراش به اسم خانوادگیشون لطمه بزنه، رو گوش بده. به نظر میرسید رئیس پلیس شهر فقط به این اهمیت میده که کوچکترین آسیبی به وجه ی مثبتی که این همه سال برای خودش ساخته وارد نشه. مهم نیست این وسط چقدر به خانواده ش سخت میگذره. تا جایی که استیو یادش میومد هر بار که ازش محبت و همراهی ش رو خواسته بود یه دسته اسکناس نصیبش شده بود که هرچی دلش میخواد باهاش بخره. میدونست که باکی هم الان داره وضعیت مشابه اون رو میگذرونه. استیو فکر کرد آخرین باری که پدرش مثل الان بیشتر از پنج دقیقه باهاش صحبت کرده کی بوده.
درسته ... دفعه قبل وقتی بود که نتونسته بود نمره دلخواهش رو از امتحانا بگیره. همون روزی که برای همیشه ایکس باکسش رو از دست داده بود.
به محض تموم شدن حرفای پدرش از خونه بیرون زده بود و پیش باکی اومده بود. استیو به جای اینکه مث باکی احساساتی و ناراحت بشه ، عصبی شده بود. اون استارک لعنتی...
از همین الان داشت به راه هایی فکر میکرد که میتونست حرکت امروزشو به بهترین شکل ممکن براش جبران کنه.
وقتی آخرین ماشین باکی هم توی جعبه چیده شد، باکی رو بغل کرد و آروم جوری که بقیه نشنون باهاش صحبت کرد.
استیو : پارتنر این کرایم ... یادته؟ هرچی رو ازمون بگیرن تا وقتی که کنار همیم هیچ اهمیتی نداره. یه کاری میکنم استارک پشیمون بشه از اینکه باهامون درافتاده.
پایان فلش بک و خواب باکی
وقتی چشماشو باز کرد و به زمان حال برگشت، ناخودآگاه چشمش دنبال استیو گشت. چند ثانیه طول کشید تا بفهمه که استیو کنارش نیست. توی دلش اعتراف کرد که دلش برای استیو تنگ شده. استیو همیشه کنار باکی یه آدم جدید بود. رفتارش با باکی متفاوت از رفتارش با بقیه آدما بود. جور دیگه ای نگاهش میکرد، جور دیگه ای باهاش حرف میزد، طوری که باکی فکر همیشه فکر میکرد اون هم دوستش داره اما نداشت ... نه؟!
چشماشو دوباره بست و سرشو به پشتی کاناپه تکیه داد. با مسکن قوی ای که تونی برای دردش بهش داده بود، نفهمید چی شد که دوباره به خواب رفت.
...
همون صداهای کوچیکی که از آشپزخونه میومد برای بیدار شدن باکی که عادت به هوشیار خوابیدن داشت، کافی بود. چشماشو باز کرد و تونی رو دید که پشت گاز وایساده و داره غذا درست میکنه. صورتش خیلی جدی بود و جوری تمرکز کرده بود که انگار داره کار خیلی مهمی رو انجام میده.
ناخودآگاه با دیدن صورتش یاد روزایی افتاد که با همون جدیت به سوالای معلماشون جواب میداد. هوش تونی فوق العاده بود. اون واقعا حقش این زندگی توی این جا نبود ... توی این خونه داغون ... بین این آدمای عوضی ... توی محله ای که باکی شک داشت بتونه حتی شب از خونه بیرون بره.
تونی نگاه خیره باکی رو حس کرد. سرشو بالا آورد و توی اون چشمای یخی خیره موند. ترحمی که توی چشمای باکی میدید، براش غیر قابل تحمل بود. متنفر بود از اینکه کسی بهش اینجوری نگاه کنه. مخصوصا کسی مثل بارنز ...
تونی : غذا حاضره بارنز.
باکی نمیتونست بفهمه با وجود اینکه حتی حاضر نیست اسمشو صدا کنه، چجوری بهش اجازه داده اونجا بمونه. شاید به خاطر اینه که تونی به اندازه استیو و باکی بی رحم نیست.
نمیتونست خودشو راضی کنه که مقابل تونی بشینه و غذا بخوره. پتوی نازک رو توی دستش فشرد و گفت : ممنون ، گرسنه نیستم.
تونی برگشت و بدون هیچ حسی بهش نگاه کرد.
تونی : این مسخره بازیا رو بذار کنار. من اون عوضی نیستم که نازتو بکشم.
باکی : تو بخور من بعدا میخورم تونی
تونی : بهت گفتم اسممو صدا نکن. من و تو قرار نیست صمیمی بشیم.
باکی : خیله خب، فقط میخوام بدون من تو آرامش شامتو بخوری. نیازی نیست بهم بگی که حضورم آزارت میده.
تونی در جوابش چیزی نگفت و توی سکوت غذاشو خورد. وقتی غذاش تموم شد، برای باکی یه پیاله و قاشق رو همراه قابلمه سوپ روی میز گذاشت و خودش پشت میز کارش رفت و مشغول شد. باکی با دیدن تموم شدن غذای تونی، بلند شد و به سرویس بهداشتی رفت تا دست و صورتشو بشوره.
توی آینه سرویس خودشو نگاه کرد و سرشو تکون داد. حتی اگه یه هفته هم پیش تونی میموند امکان نداشت استیو متوجه کبودی هاش نشه. نمیتونست بیشتر از این خودشو به تونی تحمیل کنه. وقتی سر میز شام نشست و سوپ تونی رو خورد تازه فهمید که از صبح چیزی نخورده. با ولع همون سوپ ساده رو خورد. تونی که انگار منتظر بود باکی به غذا اعتراض کنه، با دیدنش ابروشو بالا داد و دوباره به کارش مشغول شد.
باکی غذاشو خورد و ظرفا رو شست. تونی هنوز سرگرم کار خودش بود. باکی دوست داشت حمام بره ولی نمیدونست چجوری از تونی لباس بخواد.
کمی با فاصله از تونی وایساد و سرفه کرد.
تونی که انگار منتظر همچین چیزی بود، سرشو بالا آورد و گفت : چیه؟ غذا با معده ی شازده سازگار نبوده؟
باکی سرشو تکون داد و گفت : نه واقعا ازت ممنونم ، خوشمزه بود. فقط من ...
تونی : چیزی میخوای؟
باکی سرشو پایین انداخت و گفت : اگه ممکنه لباس بهم قرض بده. میخوام یه دوش بگیرم.
تونی : از داخل کمد هر چی میخوای بردار. نمیدونم چی اندازه ت میشه
باکی زیر لب ممنونی گفت و سمت اتاق رفت. سعی میکرد با تونی زیاد رودررو نشه و اعصابشو بهم نریزه. کمد کوچیک لباس های تونی رو باز کرد. چند دست لباس بیشتر توی کمد نبود. یه هودی مشکی از توش برداشت. برای فردا که میخواست بیرون بره این مناسب ترین لباس بود. یکی از شلوارهای تونی رو هم برداشت و در کمد رو بست. مطمئن نبود که قد شلوار تونی اندازه ش باشه پس تصمیم گرفت شلوار خودشو بشوره تا فردا خشک بشه و بتونه بپوشتش. از اینکه توی خونه یکی دیگه ست متنفر بود. فردا این بازی مسخره رو تموم میکرد و به دیدن استیو میرفت. فقط باید قبلش برای تونی یه کاری انجام میداد.
YOU ARE READING
Fine
Fanfictionنه عادته... نه عشق... نه دوست داشتن... یه چیزی فراتر از اینهاست... و خوب میدونی که نه تو برای اون میمونی... نه اون برای تو... ولی هر دو هم بدون هم نمیتونید بمونید... و این دردناک ترین رابطه دنیاست!