بیدار بود اما خودشو به خواب زده بود تا تونی از خونه بیرون بره. به محض اینکه صدای در رو شنید از جاش بلند شد و لباسای خودشو که خشک شده بود، پوشید. این مدت که خونه تونی بود، درست حسابی غذا نخورده بود. خجالت میکشید که بخواد از چیزایی بخوره که تونی میخره اما اونقدر گرسنگی بهش فشار آورد که بی خیال عذاب وجدان و آداب معاشرتش شد و در یخچال رو باز کرد. با دیدن یخچال تقریبا خالی تونی برای بار هزارم توی همین دو روز به خودش و استیو لعنت فرستاد. در یخچال رو بست و تصمیم گرفت توی راه برگشتش یکم خرید کنه، البته در حدی که به غرور تونی لطمه نزنه.
هودی تونی رو روی لباس خودش پوشید و کلاهشو تا میتونست جلو کشید تا صورتشو بپوشونه. کیف پولش رو چک کرد و وقتی مطمئن شد که آیدی پلیسیش و کارت های بانکی ش همراهشه از خونه تونی بیرون زد. از اونجایی که میدونست گوشیش شکسته حتی به خودش زحمت نداد که دنبالش بگرده.
در همسایه تونی رو زد و وقتی در باز شد با یه مرد که تنش پر از تتو بود مواجه شد. قبل از اینکه مرد بخواد بهش چیزی بگه آیدی ش رو نشون داد و به چهره مرد که رنگش پرید، پوزخند زد.
باکی : فقط یه سوال ازت دارم.
با سر به خونه تونی اشاره کرد و گفت : صاحب این خونه اسمش چیه و کجا میتونم پیداش کنم؟
همونجور که حدس میزد با نشون دادن آیدیش حرف کشیدن از بقیه اونقدر کار سختی نبود. این چیزی بود که باکی براش آموزش دیده بود و حتی با یه نگاه میتونست بفهمه کسی داره چیزی رو ازش پنهان میکنه و میتونست با ایجاد ترس توی دل شخص روبروش به جوابی که میخواد برسه.
**
باکی حالا با دونستن اسم اون مرد، به چراغای شبرنگ بار که هنوزم با وجود روشن بودن هوا چشمک میزدن، نگاه کرد. همین موضوع باعث شد به این شک کنه که بار فقط یه پوششه برای کارای دیگه ای که توش انجام میشه و مسلما اینجا جایی نبود که باکی بخواد سابقه کارت اعتباریش اونو بهش وصل کنه. دور و برش رو نگاه کرد و با دیدن اولین دستگاه عابر بانک به سمتش رفت و هزار دلار پول نقد از حسابش برداشت. نمیدونست بدهی تونی چقدره اما این برای شروع میتونست مبلغ خوبی باشه. پول رو کنار بقیه پول نقدش توی کیفش گذاشت و دوباره به سمت بار رفت.
همونطور که فکرشو میکرد برای ورودش به اونجا جلوشو گرفتن. سر و وضعش اونقدری داغون بود که کسی به پلیس بودنش شک نکنه.
باکی : به آقای خاویر بدهکارم و اومدم پولشو بدم.
نگهبان دستشو روی سینه باکی گذاشت و گفت : باید چک کنم. اسمت چیه؟
باکی : تونی استارک
نگهبان با اشاره بهش فهموند که از جاش تکون نخوره. خودش وارد بار شد و بعد از چند دقیقه برگشت و با سر بهش اشاره کرد که داخل بره. به محض ورودش به بار یه نفر با هیکل گنده جلوش وایساد و بدنشو گشت. خداروشکر باکی اسلحه همراهش نداشت و مرد به خودش زحمت نداد محتویات کیف پولش که آیدیش هم اونجا بود رو چک کنه. با اینکه صبح بود اما رفت و آمد زیادی توی بار بود و باکی نمیدونست از اینکه تنها اینجا اومده باید خیالش راحت باشه یا نگران بشه؟
به هرحال حالا که تا اینجا اومده بود باید بقیه راه رو هم میرفت. مردی که تفتیشش کرده بود، به اتاق بزرگی که توی طبقه بالایی قرار داشت اشاره کرد. بدون اینکه جلب توجه کنه از پله ها بالا رفت و خودشو به اتاق رسوند. نگهبانی که جلوی در اتاق بود به سر تا پاش نگاهی انداخت و پوزخند زد و در رو براش باز کرد.
باکی وارد اتاقی شد که یه طرفش یه میز کار و طرف دیگه ش یه تخت بزرگ قرار داشت. یه پنجره ی سرتاسری توی اتاق بود که با یه پرده ی خیلی ضخیم پوشونده شده بود. به عادت همیشه ش چشم و ذهنش داشت دنبال راه های فرار میگشت که با سرفه ی شخصی به خودش اومد. چرخید و با خاویر روبرو شد که با حوله از سرویس خارج شده بود.
خاویر : انتظار داشتم اون توله رو ببینم. تو اینجا چه گهی میخوری؟
پشت سر خاویر یه پسر ریز نقش همراه یه دختر بدون اینکه لباسی تنشون باشه با بدن و موهای خیس از سرویس بیرون اومدن و به سمت در اتاق رفتن.
خاویر : تو نه پسر ...
پسر بدون هیچ حرفی از راهی که اومده بود برگشت و روی تخت نشست.
باکی بدون اینکه خودشو ببازه سرشو بالا گرفت و گفت : اومدم قرض تونی رو بدم.
خاویر یه ابروشو بالا داد و گفت : همیشه عادت داری تو هر سوراخی انگشت کنی؟
باکی : تونی دوست منه و من میخوام بهش کمک کنم.
خاویر بهش نزدیک تر شد و گفت : میدونی چقد بهم بدهکاره؟ به قیافه ت نمیاد اونقدر پول داشته باشی اما خب ... تو خوشگلی حتی با این صورت کبود و زخمی ... شاید حتی خوشگلتر از تونی و مطمئنم اگه پولت کم بیاد میتونیم با هم کنار بیایم.
باکی دست خاویر رو که داشت به گونه ش نزدیک میشد، گرفت و با یه حرکت پیچوند و پشت سرش قفل کرد.
قفسه ی سینه ش از همین یه حرکت ساده اش تیر کشید اما با گاز گرفتن لبش سعی کرد دردشو نشون نده.
خاویر خندید و گفت : اوه پس خشن دوس داری، فقط جاهامون باید ...
قبل از اینکه بتونه جمله ش رو تموم کنه، دستشو بیشتر کشید عقب و در گوشش از بین دندوناش غرید : بگو چقد بهت بدهکاره.
خاویر : 3 هزارتا ...
باکی دستشو با فشار رها کرد و خاویر رو هول داد تا ازش فاصله بگیره. کیف پولشو باز کرد و هزارتایی که از بانک گرفته بود رو جلوش انداخت.
خاویر نگاهشو بی شرمانه روی بدن باکی کشید و گفت : بقیه اش رو توی تختم پرداخت میکنی یا باید خود تونی رو برا پرداختش بیارم؟
باکی بی توجه به حرفش گفت : یکی از این نوچه هات رو بفرست تا بقیه اش رو از بانک بگیرم.
خاویر دوباره بهش نزدیک شد و این بار قبل از اینکه باکی بتونه حرکتی بکنه، یه مشت توی شکمش زد و وقتی باکی از درد خم شد، دستشو مثل خود باکی پیچوند و پشت سرش قرار گرفت. بر خلاف باکی که سعی کرده بود هیچ تماسی با بدنش نداشته باشه، بهش چسبید. دست دیگه ش رو دور گردن باکی محکم گرفت و باعث شد یه بار دیگه درد توی کل بدن باکی بپیچه. اگه اونقدر کتک نخورده بود، الان جوری زمین میزدش که ندونه از کجا خورده اما الان حس میکرد تمام استخونای سینه و دستاش در حال خورد شدن هستن. وقتی ارکشن خاویر رو روی باسنش حس کرد، برای نجات خودش فقط یه راه به ذهنش رسید.
به سختی دهنشو باز کرد و گفت : اونا میدونن ... من اینجام ... پلیسا میدونن ...
با همین یه جمله خاویر رهاش کرد و روی زمین پرتش کرد و با خشم بهش گفت : فک کردی گول چرت و پرتات رو میخورم آشغال؟
باکی دستاشو مشت کرد و به زمین فشار داد تا بتونه بلند شه. دردشو نادیده گرفت چون الان وقتش نبود که بازنده باشه. این بازنده بودن میتونست به قیمت از دست رفتن غرورش تموم بشه. به سختی قسمت دوم کیف پولشو باز کرد و آیدی ش رو جلوی خاویر گرفت.
باکی : من از بانک نزدیک بار پول برداشتم و بهشون گفتم اگه تا نیم ساعت دیگه برنگشتم به همکارام خبر بدن و از اون نیم ساعت ...
نمایشی به ساعتش نگاه کرد و دروغشو به بهترین شکل ممکن تکمیل کرد : فقط پنج دقیقه دیگه مونده.
قبل از اینکه خاویر بتونه به این فکر کنه که حرفای باکی چقدر راسته، باکی ادامه داد : من دنبال دردسر نیستم. فقط اومدم قرض تونی رو بدم اما بذار یه چیزو بهت بگم، اگه فقط یه بار دیگه بهش نزدیک بشی، به هر دلیلی ... کل پلیسای نیویورک رو میریزم سرت و اینم بدون که قدرتشو دارم. پشت فامیلی من، یه قاضی بلند پایه س که عوضی هایی مث تو عین سگ ازش میترسن.
خاویر دندوناشو روی هم فشار داد و گفت : یکی رو میفرستم 2 هزارتای بقیه رو ازت بگیره.
باکی که حالا دوباره اعتماد به نفسش برگشته بود، کیفشو توی جیبش سر داد و گفت : اون برای وقتی بود که دست کثیفت بهم نخورده بود. اون 2 هزار تا رو حساب شده در نظر بگیر.
بدون اینکه منتظر جواب باشه، با وجود اینکه قلبش داشت از سینه ش بیرون میزد راهشو کشید و سمت در رفت.
خودشو به سرعت به کوچه کناری بار رسوند و کنار سطل زباله خم شد و تمام محتویات معده اش رو بالا آورد. هنوز حس میکرد خاویر پشت سرش وایساده و داره با بدنش لمسش میکنه. دستشو به دیوار گرفت و چندین بار عق زد اما غذای دیگه ای توی معده اش نبود که بخواد بیرون بیاد. درد قفسه سینه اش امونش رو بریده بود و دیگه نمیتونست اینجوری ادامه بده. لازم بود پیش استیو برگرده. باید برمیگشت و به شیوه خودش سعی میکرد زندگی آشغالی که برای تونی ساخته بودن رو جبران کنه.
کلاه هودی رو دوباره سرش گذاشت و به سمت خونه تونی راه افتاد. باید برای تونی یه یادداشت میذاشت و شماره اش رو هم براش مینوشت یا اصلا بهتر بود صبر میکرد وقتی تونی بعد از ظهر به خونه برگشت باهاش صحبت میکرد و بعد پیش استیو برمیگشت. چی باید به تونی میگفت؟ چجوری باید راضیش میکرد؟
سرشو پایین انداخته بود و اونقدر غرق فکراش بود که مردی رو که جلوش ایستاده بود رو ندید. محکم بهش برخورد کرد و وقتی سرشو بالا آورد به شانس فاکی خودش لعنت فرستاد.
_ گروهبان بارنز!
YOU ARE READING
Fine
Fanfictionنه عادته... نه عشق... نه دوست داشتن... یه چیزی فراتر از اینهاست... و خوب میدونی که نه تو برای اون میمونی... نه اون برای تو... ولی هر دو هم بدون هم نمیتونید بمونید... و این دردناک ترین رابطه دنیاست!