بگذار بدانم
برای چه باید این همه بی مهری ببینم؟
برگرفته از دوشس ملفی اثر جان وبستر
_________________________________________جیمین با کفش کلاسیک سیاهش روی زمین راه آهن ضرب گرفته بود. هر ۲۰ ثانیه یک بار ساعت مچی نقره ایش رو چک میکرد. اما زمان قصد گذشتن نداشت.
یقه پالتوی قهوه ایش رو که روی بولیز سفیدش پوشیده بود و تا زانوش میومد رو درست کرد.
صدای هشدار دهنده ای که باعث شد جیمین از جاش بلند بشه در فضا پیچید: هووو هوووجیمین به خدمتکاری که همراه خودش آورده بود، اشاره کرد که به جلو بره و مقتدرانه دستش رو توی جیب شلوار سفیدش کرد و آروم ایستاد.
بعد از ایستادن قطار ازدحام زیادی ایجاد شده بود و مسافر ها یکی یکی پیاده میشدن.
جیمین با دیدن هوسوک و نامجون دستش رو به بالا برد و خدمتکارش رفت تا ساک هارو براشون بیاره.
هوسوک و نامجون رو مثل کسایی که گمشون کرده بود بی صبرانه در آغوش گرفت.
نامجون سر جیمین رو نوازش کرد: هی پسر بسته دیگه نمیخوام که جایی برم اینجوری چسبیدی بهم.
جیمین سرش رو پایین انداخت: متاسفم هیونگ.خیلی بوی عمه رو میدی.
هوسوک دستی به پشت سرش کشید و سعی کرد بغضش رو کنترل کنه : خیلی خب نیومدیم اینجا که گذشته رو باز کنیم، بیاید به آینده نگاه کنیم. آینده ای که قراره باهم بسازیم.
جیمین با نگاهی غمگین سری تکون داد: خیلی خوش اومدین. حتما خسته این. امروز مهمون منید ولی از فردا یکی یکی باید مهمون کنید.
هوسوک چشماش رو گرد کرد: اوهوع چه حرفا. مثلا تو دکتر جامعه ای.
جیمین لبخند دندون نمایی زد: هستم که هستم. نا سلامتی شما هیونگای منیدا.
نامجون به جدال هیونگ مکنش لبخندی زد که باعث شد چال گونه هاش به نمایش در بیاد: جیمینا الان چه وقت این حرفاس. تو این سرما خشکمون زد. حداقل مارو ببر زیر یه سقفی بعد شروع کن.
جیمین که تازه یادش اومده بود وسط ایستگاه راه آهنن،لپاش گل انداخت: راست می گی هیونگ معذرت میخوام. دنبالم بیاین. ماشین همین نزدیکی هاست.اما نامجون هنوز ایستاده بود و به قطار پشت سرش که پر از هیاهو بود و عده ای سوارش میشدن نگاه میکرد. شاید هنوز هم به فکر مادرش بود.مادری که بعد مردن پدرشون هم براشون مادری کرد هم پدری. مادری که دیگه هیچ وقت بر نمیگشت...
_________________________________________تلفن خونه زنگ میزد. چشمای سیاه تهیونگ روی تلفن ثابت مونده بود که جواب بده یا نه. دلش رو به دریا زد و جواب داد: بله.
صدایی آشنا اما نا معلوم توی گوشی پیچید: جین پسرم؟
جین همون طور که موهاشو با حوله خشک میکرد با حرکت دستش از تهیونگ پرسید کیه؟
تهیونگ که انگار جین رو نمیدید گفت: سلام جناب کیم. سفر به خیر. حالتون چطوره؟
پدر جین که صدای کسی دیگه جز پسرش رو می شنید تعجب کرده بود اما بعد از چند ثانیه یادش اومد صدای چه کسی بود: تهیونگ تویی؟ چطوری پسر؟ کار و بار خوبه؟
تهیونگ لبخندی زد: کم و بیش. اونجا چطوره خوش میگذره؟
جین که از تاسف سر تکون میداد گوشی رو از تهیونگ گرفت: سلام پدر. حالتون خوبه؟ کی برمیگردین؟
+بهه سلام پسرم. چیشده از موزه خسته شدی؟ مگه کم پول در میاری؟
جین پوفی کشید: اگه ميشه زودتر برگردین هفته دیگه مصاحبه داریم،باید باشید.
+از کدوم روزنامه؟
جین که از این مکالمه طولانی خسته شده بود با بی میلی جواب داد: پرودا.
صدایی از پشت تلفن نیومد: پدر صدای من رو شنیدین؟
صدای جدی جناب کیم در گوشی پیچید: تا هفته بعد خودم رو میرسونم. خدانگهدار.
و صدای ممتد بوق توی تلفن پیچید.
تهیونگ با تعجب پرسید: چیشده؟
جین شونه ای بالا انداخت که نمیدونم.
YOU ARE READING
ARTWORK AESTHETIC
Historical Fictionزیبایی شناختی آثار هنری اگه یه روزی حس کردی تنهایی و کسی رو نداری،مطمئن باش هنوز حداقل یه نفر هست که تو، توی سرشی... _______________________________________________________ یه موزه ساده بین هیاهوی دنیا چطور میتونه اسرار آمیز و سرنوشت ساز باشه؟ شاید...