2

33 9 14
                                    

در سمت چپت راهی است،که از عذاب وجدان شروع می شود و به جنگل بی اعتمادی و هراس می رسد.
برگرفته از تراژدی اسپانیایی اثر تامس کید
_________________________________________
در اتاق 721 زده شد.
جونگکوک با چشمایی خواب آلود ملافه رو کنار زد. با کنار زدن ملافه نوری از سمت پنجره بهش حمله ور شد. از جاش بلند شد و اطراف رو نگاه کرد. هیچ چیز اتاق تغییر نکرده بود. روشویی هنوز گوشه اتاق بود. تختی که صدا میداد کنارش بود. و یه کمد کهنه ای کنار تخت بهش زل زده بود.

در رو باز کرد،اما کسی پشت در نبود. میخواست در و ببنده که با سینی غذای پایین در مواجه شد. کاغذی که توش اعداد و حروفی نشونه شده بود روی سینی غذا خود نمایی میکرد: نیم ساعت دیگه توی سالن اصلی باش.

_________________________________________

سوکجین مثل هر روز لباسی خوش پوشی رو انتخاب کرد. یک کت سیاه چرم با پیرهن و شلوار طوسی. عطر ملایمش رو به لباس زد. موهای سیاه لختش رو به عقب متمایل کرد و کلاه آفتابیش رو سرش کرد. توی آینه نگاه کرد و به خودش چشمکی زد.
امروز قرار مهمی داشت. بهترین دوستش از فرانسه برگشته بود.

با دیدن دوستش توی کافه همیشگی بهش دست تکون داد. تهیونگ هم متقابلا دستش رو بالا برد.
سوکجین همون طور که کلاهش رو در می‌آورد سلام کرد و با تهیونگ دست داد.
(سوکجین: + تهیونگ: -)
+میبینم که سازت خیلی کوکه.
تهیونگ دستش رو تکیه گاه چونش کرد: ولی مثل اینکه تو یکم پکری. پدرت هنوز برنگشته؟
سوکجین نگاهش رو به تابلوهای روی دیوار دوخت: نه هنوز. چخبر از کار و بار؟ پرونده هاتو به سرانجام رسوندی؟
-اگه نمیرسوندم که الان اینجا نبودم جین.
+چمیدونم، تو که هیچ وقت جواب درست حسابی نمیدی. راستی هفته بعد مصاحبه دارم میخوام که توهم باشی.
-من؟ چرا من؟
سوکجین حق به جانب نگاهی به تهیونگ کرد: چون من میگم.
تهیونگ لبخند مرموزی زد: باشه. قبوله هیونگ.

_________________________________________

(هوسک: + نامجون: -)

-نه من نمیام هیونگ، نمیخوام مادر و تنها بزارم. اگه میخوای خودت برو. بدون من.
هوسوک که کلافه شده بود بالشی به سمت نامجون پرت کرد: دِ آخه نمیشه که من تورو اینجا بزارم برم. به خاطر خودت میگم مونی. مگه تو دوست نداری جاهای زیادی از دنیا رو ببینی. بیا اینم یه فرصت. تا وقت هست ازش استفاده کن.
نامجون هوفی کشید: معلومه که دوست دارم. اما نمیتونم مادر و تنها بزارم.

هوسوک برادرش رو در آغوشش جا داد: مونی ما الان فقط همو داریم. هم پدر رفته هم مادر. دیگه کسی و جز هم نداریم. لجبازی نکن و بیا بریم. شاید زندگی هم به ما روی خوشش رو نشون داد.
نامجون چیزی نگفت اما از فین فین دماغش معلوم بود داره گریه میکنه.
_________________________________________
این پارت کم بود به بزرگی خودتون ببخشید. پارت بعدی پر بار تره.

هر وقت به آسمون نگاه میکنید یاد فضایی ای بیفتید که اهل زمین نیست.

SPATIAL🪐

ARTWORK AESTHETICUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum