عذاب هیچ چیز به بی کرانگی اندیشه های خودمان نیست.
برگرفته از اهریمن سپید اثر جان وبستر_________________________________________
پسری دستش رو به سمت شیشه کنارش که از تمیزی برق می زد، گرفته بود و درباره لباس های قدیمی داخل اون رو به جمعیت صحبت میکرد : لباسی که مشاهده میکنید برای آخرين تزاریتسای روسیه است. کسی که در حقیقت نوه ملکه الیزابت اول بود.و به لباسی کالباسی رنگ اشاره کرد لباسی که ترکیبی از طراحی روسی و انگلیسی رو تو خودش جا داده بود. با اپل و لباس های زیر متدوال اون دوران که افراد رو خوش هیکل تر نشون می داد.
دامن لباس نسبتا بلند بود تا هم ملکه رو قد بلند تر نشون بده و هم بهش جلال و جبروت ببخشه. یقه لباس به سبک لباس های ویکتوریایی دارای چین های زیادی بود. آستین ها پف به خصوصی داشت که باعث می شد ملکه چهار شانه تر به نظر برسد. زیر پوش های زیاد و تنگی که زیر لباس بودند باعث فرم دادن به بدن می شدند تا اندام ملکه از هر حیض بی نقص باشد. لباس در ناحیه کمر دارای گل دوزی های ریز و درشتی بود که حالتی مثل کمربند به اون میداد. در کل لباسی بود با طراحی منحصر به فرد و پارچه های اعلا و گرون قیمت که باعث می شد به خوبی این فکر در سرتون شکل بگیره که این لباس یک ملکه است.
با تموم شدن توضیحات پسر جوان،مردم نگاه تحسین بر انگیزی به لباس های داخل شیشه انداختن. بعضی هاشون متفرق شدن و بعضی ها به فکر فرو رفتن.
انگلیسی حرف زدن خستش کرده بود. با اینکه روسی رو هم کامل مسلط بود.
خبرنگاری با دوربینی که پر از عکس های لباس ملکه بود نزدیک پسر جوان شد: سلام.
پسر جوان به سمت صدایی که کره ای بهش سلام داده بود برگشت:بفرمایید.
+ من خبرنگار مین یونگی هستم. از روزنامه پراودا.
میخواستم که یک مصاحبه با شما داشته باشم. البته هر وقتی که شما تعیین می کنید. ولی اگه هفته بعد باشه خیلی خوب میشه.
- از دیدنتون خوشبختم. یه سوال اینکه از کجا فهمیدین من کره ای بلدم؟یونگی لبخندی زد: چون این موزه توسط شما مشهور شده که یه دو رگه روسی کره ای هستین. از اینکه حداقل کره ای هستم و هم ملیتتون محسوب میشم باعث افتخاره.
سوکجین که منتظر همین حرف ها بود. صداش رو صاف تر کرد: ممنون از لطفتون و حتما جناب مین. دوشنبه هفته بعد چطوره؟
+عالیه جناب سوکجین.و بعد دستش رو به جلو آورد.
پسر کوچک تر هم متقابلا دستش رو جلو برد و انگشتای باریکش رو دور انگشت های کشیده پسر حلقه کرد:ممنونم جناب کیم. هفته بعد میبینمتون.
-خدانگهدار.
سوکجین با نگاهش، یونگی رو که با قدم های محکم و استوارش دور می شد دنبال کرد.
کمی بعد وقت ناهار بود و موزه بسته میشد. دستی به صورتش کشید: معلوم هم نیس بابام کی میاد تا یکم وظایفم کمتر شه.
نفس عمیقی کشید: آروم باش جین پوستت خراب میشه پسر.
و بعد به اتاقش رفت تا استراحت کنه.
KAMU SEDANG MEMBACA
ARTWORK AESTHETIC
Fiksi Sejarahزیبایی شناختی آثار هنری اگه یه روزی حس کردی تنهایی و کسی رو نداری،مطمئن باش هنوز حداقل یه نفر هست که تو، توی سرشی... _______________________________________________________ یه موزه ساده بین هیاهوی دنیا چطور میتونه اسرار آمیز و سرنوشت ساز باشه؟ شاید...