وردون: ما آمده ایم که بجنگیم.
کلرمونت: جنگ هم میکنید آقایان،
خوب هم میجنگید؛ اما یک یا دو دوره کوتاه...برگرفته از وکیل فرانسوی حقیر
اثر فرانسیس بومونتت و فیلیپ مسنجیر______________________________________________
آروم رو پنجه های پاهاش راه می رفت و با دقت به اطرافش نگاه می کرد. به محض اینکه صدای پایی شنید، به نزدیک ترین در قهوه ای که به رنگ طلایی تزئین شده بود و حتی دستگیرش هم طلایی بود،چسبید.
به شخص پشت سرش که جوری به در چسبیده بود، انگار جزوی از قهوه ای سوختش و گل های طلاییشه،نگاهی انداخت. با قورت دادن بزاق ترشح شده از هیجانشون،سیب گلوی هردوشون بالا پایین شد.
با نزدیک تر شدن صدا پا نفس کشیدن هم یادشون رفت و سعی داشتن مثل یه آفتاب پرست تغییر رنگ بدن و هم رنگ در پشت سرشون بشن. شخص سوم چند قدمیِ اون دو نفر ایستاده بود. ضربان قلبشون با حرفی که اون فرد زیر لب زد بالاتر رفت: معلوم نیست این دو نفر کدوم گورین. اما با دور شدن صدای تق تق کفشش نفس راحتی کشیدن و به مسیرشون ادامه دادن.
به سرعت در ورودی رو پشت سرشون بستن و همین که جیمین مطمئن شد اوضاع سفیده، دست نامجون رو گرفت و به سمت ماشینش برد و طلبکارانه داد زد: هیونگگگگ. مگه رفتن به اون موزه جرمه که از خونه خودمم باید مثل دزدا بیام بیرون؟
نامجون همون طور که در ماشین رو باز میکرد با لبخند ملیحی قضیه رو فیصله داد: به جای تشکرته؟ با این کار باعث شدم اون کارتونای چند کیلویی هوسوک هیونگ رو کول نکنی. حالام سوار شو.
جیمین که چاره ای واسش نمونده بود طبق حرف هیونگش عمل کرد و ماشین رو به مقصد موزه به حرکت درآورد.《موزه تا اطلاع ثانویه تعطیل می باشد.》
نامجون حس میکرد با دیدن این تابلو تمام زحماتش برای فرار کردن از امر نهی برادرش به باد رفته و به هیچ و پوچ تبدیل شده و بدتر از همه جیمین رو هم دنبال خودش راه انداخته. با سر افکندگی به سمت جیمین برگشت: جیمینا بب... جیمین که موشکافانه به نقطه ای زل زده بود حرف نامجون رو قطع کرد: هیونگ ولی در موزه که بازه. حتی یه سری توشن.
نامجون با شنیدن این جمله کورسویی از امید بهش القا شد،سرش رو خم کرد تا دید گسترده تری نسبت به داخل موزه داشته باشه. خیلی آروم و با احتیاط وارد موزه شد و جیمین هم به تبعیت از هیونگش اون رو دنبال کرد.
اما اینجا دیگه خونه جیمین نبود که بتونن به راحتی خیلی آروم و سوسکی از دید ها قایم بشن. هرچند قصدی هم برای این کار نداشتن.
شخصی اونها رو از ادامه حرکتشون منصرف کرد: برای چی اومدین تو؟ مگه تابل... تو همون پسره که خیلی سوال میپرسید نیستی؟
نامجون رو به پسر مو فرفری مقابلش جواب داد: بله.اینجا چه اتفاقی افتاده؟
تهیونگ دست هاش رو به هم قفل کرد و سری تکون داد: همون طور که هیونگم گفت جاذبه عجیب این موزه تورو دوباره به اینجا کشوند. ولی الان وقت مناسبی نیست. دلیلش هم هنوز نمیتون...
با ورود دو مرد دیگه حرف تهیونگ نصفه موند: خوش اومدین جناب مین.
YOU ARE READING
ARTWORK AESTHETIC
Historical Fictionزیبایی شناختی آثار هنری اگه یه روزی حس کردی تنهایی و کسی رو نداری،مطمئن باش هنوز حداقل یه نفر هست که تو، توی سرشی... _______________________________________________________ یه موزه ساده بین هیاهوی دنیا چطور میتونه اسرار آمیز و سرنوشت ساز باشه؟ شاید...