خطر،انگیزه ای برای افکار بزرگ.
برگرفته از انتقام بسی دامبوا
اثر جرج چپمن
_________________________________________نامجون به هیونگش که کل چمدون رو زیر و رو میکرد،خیره شده بود: هیونگ دنبال چی میگردی؟
هوسوک برگه ای دیگه رو درآورد: دو دقیه نمیتونی...
نامجون یک قدم به سمت هوسوک رفت: چیشد هیونگ؟
چشمای هوسوک مسابقه دو رو روی برگه اجرا میکردن، حتی انگار دو سه تا خط رو هم جا انداختن.
نامجون با نگرانی برادرش رو تکون داد: هیونگ؟؟
هوسوک لبخند گنده ای زد و یهو بلند شد و جیغ و داد کرد و با خوشحالی روی تخت میپرید.
نامجون که از کارای برادرش سر در نمیآورد روی زمین نشست و خیلی جدی به هیونگش زل زد.
هوسوک بعد از تخلیه خوشحالیش روبروی نامجون نشست و توی چشماش نگاه کرد: مونی میدونی این کاغذ چیه؟
نامجون نگاهی به برگه انداخت و دستش رو تیکه گاه چونش کرد: کاغذ سندی که زدی به نام اونی که خونه رو خریده؟
هوسوک جا خورد اما با خوشحالی به نامجون لبخند زد: درسته. اون روزا تو حالت خوب نبود. باید خونه رو میفروختم. میدونی که؟
نامجون با به یاد آوری مادرش لبخند تلخی زد: آره..کار اشتباهی نکردی هیونگ. بالاخره باید از اون خونه میرفتیم.
هوسوک شونه برادرش رو گرفت: درسته. حالا این حرفا رو ول کن. میخوام یه چیزی بگم.
نامجون منتظر به برادرش نگاه کرد.
هوسوک از نامجون فاصله گرفت و به سمت پنجره رفت و به غروب خورشید نگاه کرد: یادته گفتم باید مسیر جدیدی رو پیدا کنیم و تو اون قدم برداریم؟
نامجون هومی گفت. از دور هم لبخند برادرش رو میتونست حس کنه.
هوسوک دست هاش رو باز کرد: به خورشید نگاه کن نامی. بالاخره اون مسیرو پیدا کردم.
نامجون به کاغذ دیواری خاکستری رنگ اتاقش که نور خورشید اون رو روشن کرده بود نگاه کرد: از کدوم مسیر حرف میزنی هیونگ؟
هوسوک به سمت نامجون برگشت و لبخند درخشانش که مثل خورشید پشت سرش میدرخشید رو توی صورت نامجون پاشید: عتیقه.
نامجون با تعجب به هیونگش نگاه کرد: منظورت چیه؟ نکنه میخوای..
هوسوک چرخی توی اتاق زد: درسته مونی. میخوام یه مغازه عتیقه فروشی بزنم. بازارش هم که خوبه همون طوری که اوت مرد گفت.
نامجون دست هاش رو به سینه زد: ولی هیونگ،تو که پول کافی نداری. صبر کن ببینم؛ میخوای از سهم من هم استفاده کنی؟
هوسوک که تردید نامجون رو دید، جدی شد: یعنی ت نمیخوای که یه مغازه داشته باشیم؟ اونم برای خودمون؟
نامجون به سمت تابلویی که توی اتاقش قرار داشت رفت: هیونگ میدونی که من چقدر به گردشگری علاقه دارم. میخوام از پولی که دارم تو این مسیر قدم بردارم.
هوسوک دستی به موهاش کشید: مونی. این پولایی که داری بالاخره تموم میشه. فکر اینجاشو کردی؟ بیا مسیر اول رو باهم قدم برداریم. بعد از اینکه این مسیر رو پیش رفتیم، میتونیم از هم جدا بشیم و هر کدوم توی مسیر جدیدی قدم برداریم. حتی میتونیم یه عمارت مثل مال جیمین بخریم. نه حتی بهترشو میتونیم بخریم.نامجون سکوت کرده بود. سکوتی که داد میزد دو دله.
_________________________________________+هی پسر گفتی اسمت چیه؟
جونگکوک بند کفشش رو بست: جئون جونگکوک.
+اسم واقعیته؟
جونگکوک دست از کفشش برداشت: منظورت چیه؟
پسر کنارش لباسش رو مرتب کرد: خب، به نظرم نصف کسایی که اینجان با اسم واقعیشون اینجا نیستن.
جونگکوک با شنیدن این حرفا یخ زد. چیزی به یادش اومد:(تو عضو جدیدی؟
-بله آقا.
مرد از زیر عینکش نگاهی انداخت: اسمت چیه؟
-جئون جونگکوک آقا.) اون اسم واقعیش رو گفته بود.
با تکون های اون پسر به خودش اومد: هی پسر. چیشدی؟ یهو مثل گچ سفید شدی. نترس. اگرم اسم واقعیت رو نمیگفتی...اینا خودشون میفهمیدن. اگه کسی باشی که نخوان اینجا باشی، هیچ وقت راهت نمیدادن. پس به دردشون میخوری. فقط کافیه دووم بیاری.
اما جونگکوک هنوز تو شوک بود.خیلی بی احتیاطی کرده بود.
مردی که لباس ورزشی خاصی تنش بود دستی زد: همه جمع بشید اینجا.
جونگکوک از رختکن بیرون رفت و وارد یک سالن بزرگ سفیدی شد. سقف سالن سیاه و دو طرف دیوار کاملا آینه کاری شده بود. کلی ابزار و وسیله ورزشی روی زمین بود. بخش دیگه سالن، صفحه های تیر اندازی به دیوار ها وصل شده بود.
مرد شروع به سخنرانی کرد. دوباره همون سخنرانی های تکراری: اگه میخواین که زنده بمونید باید کارها و تمریناتی که بهتون میگم رو انجام بدین. اولین کاری که باید بکنید، اینکه یه هم تیمی برای خودتون پیدا کنید. بعدش تمرین هارو شروع میکنیم.
جونگکوک به پسری که چند دقیقه پیش باهاش حرف میزد نگاه کرد. شاید باید با اون هم تیمی میشد. اون خیلی چیزا میدونست که در برابر جونگکوک بی تجربه قابل مقایسه نبود...
_________________________________________جین که دیگه صبرش تموم شده بود یکبار دیگه به ساعتش نگاه کرد و روی زمین ضرب گرفت.
تهیونگ آب میوه به دست به سمت جین اومد: هیونگ پدرت نرسید؟
جین آبمیوه تهیونگ رو قاپید و یک ضرب بالا کشید و بعد کف دست تهیونگی که با تعجب نگاه میکرد، گذاشت: مگه نمیبینی؟ معلومه که نیومده.
تهیونگ بطری آب میوه رو مچاله کرد و انداخت توی سطل زباله: آروم باش هیونگ. دیگه چرا با من دعوا میکنی؟ نکنه اینم تقصیر منه؟
جین با عصبانیت به سمت تهیونگ برگشت: دِ آخه مگه کوری که میپرسی پدرت...
تهیونگ منتظر بود جین جملش رو تموم کنه: چیشد هیونگ؟
جین به پشت تهیونگ اشاره کرد: اوناهاش. بالاخره اومد.
تهیونگ زودتر از جین با پدرش دست داد: خوش اومدین جناب کیم. خیلی خوشحالم که برگشتین.
کیم چه یونگ دست هاش رو دور دست های کشیده تهیونگ حلقه کرد: من هم خوشحالم که دوباره میبینمت تهیونگ.
جین گلوش رو صاف کرد: سلام پدر.
پدر جین نگاهی پر افتخار به پسرش انداخت و پسر بلندش رو به آغوش کشید.
جین از حرکت پدرش شوکه شده بود. پس بی حرکت ایستاد: خوشحالم که برگشتین پدر. بالاخره موزه رئیس اصلیش رو میبینه.
کیم چه یونگ اخمی کرد: خودت میدونی که وارث اصلی اون موزه تویی. من فقط برای سر و سامون دادن به کارا برگشتم.
جین از پدرش فاصله گرفت: بله درسته. فقط برای سر و سامون دادن کارا..
_________________________________________از فضایی به زمینی ها: سلام.حالتون چطوره؟
اینم یه پارت جدید تقدیم نگاهتون.💜
خیلی خیلی ببخشید که انقدر دیر آپ کردم. درس هام خیلی سنگین شده و به خاطر همین پارت ها خیلی دیر آپ میشن. امیدوارم درک کنید.
ولی قول میدم که از اینکه این فیک رو برای خوندن انتخاب کردین پشیمون نشید.
منتظر پارت های بعدی باشید.🤍هر وقت به آسمون نگاه میکنید یاد فضایی ای بیفتید که اهل زمین نیست.
SPATIAL🪐
CZYTASZ
ARTWORK AESTHETIC
Historyczneزیبایی شناختی آثار هنری اگه یه روزی حس کردی تنهایی و کسی رو نداری،مطمئن باش هنوز حداقل یه نفر هست که تو، توی سرشی... _______________________________________________________ یه موزه ساده بین هیاهوی دنیا چطور میتونه اسرار آمیز و سرنوشت ساز باشه؟ شاید...