part 6,7

399 69 33
                                    

هوسوک:

پشت در ایستاده بودم، منتظر بودم یونگی در رو باز کنه
ساعت یک شب بود،میدونستم یونا خوابه
خدا کنه اون دختر قهر نکنه
اشتی کردن اون به اندازه خندوندن ته سخت بود

گوشی رو از توی جیبم در اوردم که به یونگی زنگ بزنم که در باز شد قیافه خوابالودش رو دیدم
÷هی..خواب بودی؟

یونگی از در فاصله گرفت و گفت:
¥ نه کُما بودم، مرسی این وقت شب اومدی و منو به هوش اوردی..

رفت و روی مبل نشست سرشو توی دستاش گرفت و خمیازه کشید

من میدونستم چقد از اینکه از خواب بیدارش کنی بدش میاد
ولی مجبور بودم به خاطر یونا بیام
تا حداقل صبح کنارش باشم

با دو دلی گفتم:
عامم...یونگ، یونا کجاست؟

یونگی سرش رو بالا اورد و گفت:
¥ تو اتاقش خوابه،اروم برو بیدار نشه پتو گذاشتم اونجا تو هم برو بخواب

و بعد از حرفش بلند شد و به سمت اتاق خودش رفت.نگاهمو از یونگی گرفتم

پلاستیک هارو برداشتم و خوراکی های یونا رو روی کابینت اشپزخونه گذاشتم.

به سمت اتاق یونا رفتم،در رو اروم باز کردم به سمت تخت رفتم

بالا سر یونا ایستادم و اباژور کنار تختش رو روشن کردم
بالای سرش نشستم دستامو توی موهاش بردم

امشب دیر رسیدم
نتوستم موهاش رو گیس کنم
پتو رو بلند کردم و زیر پتو ،کنار یونا خوابیدم
جسم کوچیکش رو توی بغلم گرفتم
به سرش بوسه ای زدم

یونا توی بغلم تکون خورد و سرش رو اروم بالا اورد و با چشمای نیمه باز پرسید
^هوبی اوپا...بالاخره اومدی؟

سرش رو بوسیدم و دستمو توی موهاش حرکت دادم و گفتم:
÷اره عزیز من...بخواب فردا با هم حرف میزنیم،خب؟

یونا سرش رو توی بغلم برد و گفت:
^میدونستی باهات قهر کردم؟

لبخند ارومی زدم و گفتم:
÷برات پاستیل خریدم،شاید فردا باهام اشتی کنی...هوم؟

صدایی از یونا بلند نشد
پتو رو روی دوتامون کشیدم و خوابیدم

یونگی:

ساعت ۸ بود ولی هنوز هوسوک و یونا بیدار نشده بودن

یونا باید بیدار میشد تا باهام خدافظی کنه و من برم شرکت
با قهوه ی توی دستم به سمت اتاق یونا رفتم

هوسوک یونا رو توی بغلش گرفته بود و اروم خوابیده بودن
به چهره به خواب رفته یونا خیره شدم

¥اه این دختر کوچولو توی خواب خیلی مظلومه.

ماگ قهوه رو میز گذاشتم به سمت تخت رفتم
¥ هعی شما دوتا...نمیخواید بیدار شید؟

𝐈 𝐝𝐢𝐝𝐧'𝐭 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐚𝐧𝐲𝐭𝐡𝐢𝐧𝐠Where stories live. Discover now