part 21

313 63 46
                                    

تهیونگ:

چشمام رو باز کردم.سقف نا آشنایی رو دیدم.سنگینی چیزی رو روی صورتم حس کردم

یه لحظه همه چیز رو یادم اومد
ما شرکت بودم
بعد من رفتم توی اتاق و
کوک رو دیدم
من..کوک رو دیدم؟
الان کجاست؟
چه توقعی دارم
اون چرا باید بیاد بالای سر من، چرا باید حال من براش مهم باشه
مگه من همین کارو نکردم؟

یونگی هیونگ بالای سرم اومد و گفت:

¥اوه ته بهوش اومدی؟

با چشم های اشکی به یونگی نگاه کردم
سمتم اومد و دستم رو گرفت
ماسک اکسیژن رو از روی صورتم برداشتم و گفتم:

+هیونگ دیدی...کوک اومده بود‌.
اومده دیگه اره.؟

یونگی سرش رو پایین انداخت دستم رومحکم تر فشار داد

پرده کشیده شد

جیمین سرش رو بالا اورد و با دیدن چشمای باز من
متعجب به سمتم اومد و دستشو روی سرم گذاشت.

£ ته خوبی؟
پسر تو منو کشتی.

به چشماش زل زدم.چقد وقت بود بهترین دوستمو ندیده بودم؟

-جیمینیی

£ت..ته چی شد؟ جاییت درد میکنه؟ بگم دکتر بیاد

-چ..چرا نگفتی میری؟ چرا تو و کوک رفتین؟
چرا تنهام گذاشتی؟

یونگی دستشو از توی دستم در اورد و نگاهی به جیمین کرد و گفت:
¥تنهاتون میزارم..

به رفتن یونگی خیره شدم، قطره اشکی از چشمام ریخت
که جیمین انگشتشو کنار چشمم کشید

£چه بلایی سرت اومده ته..

+فک کردی منو تنها میزارین
منو با فکر اینکه کوک مرده ولم میکنین فک میکنین من همون ادم قبل میشم؟
چطوری جیمین
چطوری رفتنِ تورو..نبودِ کوکو‌‌ ،مرگِ مادرم رو تحمل میکردم؟

جیمین سرش رو پابین انداخت:
باورم نمیشه ته
من نمیتونم اینطوری ببینمت

+کوک..کجاست؟

£خب اون...تورو اورد بیمارستان و بعد رفت.
با ناباوری به جیمین نگاه کردم و ابروهام رو بالا انداختم

+کوک منو اورد؟

£اره ته...چرا باورت نمیشه

هیچی نگفتم و نگاهم رو به سقف دادم

-جیمین..میشه منو ببری خونم؟

+الان کارای ترخیصت رو تموم کنیم میبریمت.

-با..با یونگی هیونگ حرف زدی؟

جیمین تک خنده ای کرد و کتش رو از روی صندلی برداشت و گفت:

£حرف نزدیم...ولی بچشو دیدم.

ابروهام رو بالا انداختم و گفتم

+اوه..جیمین. تو یونا رو دیدی؟

£اره اون مثله یونگیه...شیرینه.

با دیدن اشک توی چشماش خواستم چیزی بگم ولی پشیمون شدم
فقط گفتم:
+جیمین یونگی بهت توضیح میده.

£مهم نیست ته من میرم کارای ترخیصت رو بکنم.
و بعد پرده رو کشید و رفت

الان که پیدا شدی...دیگه نمیزارم بری کوک.

_______________________________________________

یونگی:

از اتاق خارج شدم و به سمت یونا رفتم

کنار یونا نشستم
^بابا...نمیتونم برم عمو ته ته رو ببینم؟

لبخندی بهش زدم و دستم روی سرش کشیدم

¥عمو ته ته نمیخواد تو اونو با حال بد ببینی

یونا سرش رو پایین انداخت و لبشو داد بیرون و
پاهاشو تکون داد
^خب...مگه نه دوست عمو ته ته پیدا شد.
پس چرا عمو ته ته بازم حالش بده؟

¥شاید عمو ته ته از بس خوشحال شده حالش بد شده... ها؟

یونا هینی کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت و با چشمای درشت پرسید

^ینی ممکنه منم به خاطر اینکه خیلی پاستیل داشته باشم حالم بد شه از خوشحالی؟

ابروهامو بالا انداختم و با بدجنسی گفتم:

¥ممکنه.

^میدونی بابا...اصلا پاستیل خیلی هم خوب نیستا...

خنده ای کردم و سرش رو توی بغلم گرفتم:

^یونا اخرش از دستت دیابت میگیرمم پاستیل بابایی.

با صدای اهم کسی سرم رو بالا اوردم و جیمین رو دیدم.
الان جیمینِ من چه حسی داره اینجوری جلوش دارم بچم رو ناز میکنم؟

دستپاچه شدم و یونا رو از توی بغلم در اوردم:
¥ببخشید...چیزی میخواستی؟
جیمین بی حس بهم خیره شد و گفت:
£ دارم ته رو میبرم خونش.
میای؟
پشت سرم رو خاروندم و گفتم.
¥ نه من باید یونا رو ببرم خونه.

جیمین اروم سری تکون داد و نگاهشو ازم گرفت.
به سمت یونا اومد و روی پاهاش نشست تا روبروی یونا باشه دست یونا رو توی دستش گرفت و گفت:

£یونا من دارم‌میرم...ولی قول میدم زود ببینمت. باشه؟

یونا گفت:
^من قول میدم بابایی رو مجبور کنم منو بیاره پیشت عمو
فقط...پاستیل نگیریااا...نیمخوام از خوشحالی مریض شم

جیمین خنده ی بی جونی کرد و از جا بلند شد.
ولی من خیره به لبخندش بودم...چقدر وقت بود محروم بودم از این لبخندت جیمین؟
چرا ۸ سال این لبخندتو نداشتم...
سرم رو تکون و دادم گفتم:
جیمین...ما باید حرف بزنیم

لبخند جیمین از روی صورتش رفت  به سمتم اومد و سرشو نزدیک گوشم اورد.
£ ما باهم حرفی نداریم یونگی شی..الانم دست خودتو دخترت رو بگیر ببر خونتون.

¥جی..جیمین

𝐈 𝐝𝐢𝐝𝐧'𝐭 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐚𝐧𝐲𝐭𝐡𝐢𝐧𝐠Where stories live. Discover now