part 19

316 60 31
                                    

از دید جیمین:

حقیقتا بعد از این همه مدت که دیدمش
حوصله بحثو نداشتم
موهاش مشکی شده بود ، چهره پخته تری داشت

یونگیم چقدر مرد شده بود

ولی فکر نمیکردم انقدر از دیدنم ناراضی باشه
چه انتظاری داشتم وقتی خودش گفت برم و الان خودم اومدم
خب معلومه که منتظرم نیست

ولی کاش فقط تظاهر میکرد که اونقدراهم غیر قابل تحمل نیستم

به سمت میز رفتم تا گوشی رو بردارم و برم دنبال کوک ، من واقعا نگران ته بودم.
این چیزی نبود که انتظارش رو داشتیم

گوشی رو برداشتم و به سمت در رفتم

که در اتاق باز شد

^سلام باباایی...

دختر کوچولویی که موهاش رو خرگوشی بسته بود
جلوی در ایستاده بود

میخواستم بی توجه از کنارش رد شم که اون دختر دوید و خودشو توی بغل یونگی انداخت

با تعجب به یونگی که دختر رو توی بغلش گرفته بود نگاه میکردم
سر اون به طرف من چرخید
و انگار تازه متوجه حضور من شد گفت:

^سلام اقا..
شما هنوز با بابام جلسه دارین؟....

چ..چی میگه؟
بابا؟
چطور متوجه شباهتش با یونگی نشدم
یونگی یه دختر داشت؟
اونم یه دختر پنج شش ساله؟

¥ نه بابایی جلسم تموم شده بود.

اون دختر یونگی بود؟
اون دختر مردی بود که هنوزم قلبم براش میتپید؟
چطور انقدر بی رحمه؟

قطره اشکی از چشمام ریخت و به سرعت با پشت دستم پاک کردم

£م..من میرم دیگه

یونگی دست دختر کوچولوش رو گرفته بود و به سمتم اومد
¥ من باید برم دنبال کوک، بهش زنگ بزن ببین کجا رفته

خیره به چشمای یونگی بودم.

اون همیشه میگفت دوست داره بچش دختر باشه
اون دختر بچه هارو خیلی دوس داشت
میگفت میخواد دخترشو مثل پرنسس بزرگ کنه.
میگفت بعدا باهم یه بچه به سرپرستی میگیریم...
با ریختن دوباره اشکم، دیگه تلاشی برای پاک کردنش نکردم
اروم به سمت دختر کوچولو رفتم
لبخندی زدم و به چهره زیباش نگاه کردم.
چطور میتونستم ازش بدم بیاد
اون بچه یونگی بود.

روی پاهام نشستم و با صدای لرزونم گفتم:
£ س..سلام عزیزم. تو خیلی خوشکلی، اسمت چیه؟

یونگی دستشو از توی دست دختر بچه در اورد و کلافه دستی توی صورتش کشید

^ ممنون...مین یونا هستم...
عاممم...شما دوست بابایی هستی؟

لبخندی زدم و دستمو روی موهاش کشیدم
£ آ..آره عزیزم

دختر کوچولو اهایی گفت و ادامه داد:
^من شمارو تاحالا ندیده بودم

£ من تازه اومدم
میخوای از این به بعد بیشتر هم رو ببینیم؟

^با خوشحالی گفت:
میشههه؟؟؟

یونا به سمت یونگی رفت و دست یونگی رو کشید و گفت:
ببین بابا قراره عمو جدید داشته باشم...
میشه؟

یونگی نگاهی به من کرد که من نگاهمو ازش گرفتم
چطور انقد نامرده؟

¥ م..میشه عزیزم

از سر جام بلند شدم و به یونگی گفتم من دارم میرم بیمارستان تو هم همرام میای؟
بدون اینکه به صورتم‌نگا کنه گفت:
¥اره میام.

یونا گفت:
^ بیمارستان برای چی؟

¥عمو ته ته حالش بد شده بیا زود تر بریم پیشش باشه؟

یونا تعجب کرده بود برای اینکه ناراحت نشه رفتم سمتش گفتم

£یونا...
میشه دستت رو بگیرم؟
یونا به من‌نگاهی کرد و با شَک گفت:

^خب...تو عموی جدید منی..حتی میتونی برام پاستیل هم بگیری..

خنده ای به این شیرین زبونیش زدم و جلو تر از یونگی به سمت اسانسور رفتیم.

_________________________________________

اوکیی اوکیی پارت جدید

یکی دیگم میزارم الان

__________________

تصوری که از یونا وقتی بزرگ میشه دارم😂😂
خداییی نیگاا

تصوری که از یونا وقتی بزرگ میشه دارم😂😂 خداییی نیگاا

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

کله تصوراتم از یونا پاشید😂

𝐈 𝐝𝐢𝐝𝐧'𝐭 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐚𝐧𝐲𝐭𝐡𝐢𝐧𝐠Donde viven las historias. Descúbrelo ahora