part 22

315 66 47
                                    

پرده رو کشید و تهیونگ رو دید که نشسته و کتش رو توی دستش گرفته
به سمتش رفت و گفت:

£ چرا بلند شدی، کمکت میکردم.

تهیونگ سرش رو با بی حالی به سمت جیمین بلند کرد و پلک ارومی زد و گفت:

+اشکالی نداره، فقط میشه زود تر بریم خونه؟

£ باشه میریم الان

تهیونگ با یاداوری چیزی گفت:

+هزینه بیمارستانو دادی؟

£ من ندادم، کوک از قبل پرداخت کرده بود.

ابروهای تهیونگ بالا پریدن با خودش فکر کرد کوک اونو اورده بیمارستان و همه کارهاشو کرده بعد بدون اینکه بهش اهمیتی بده رفته.

جیمین با دیدن اینکه ته تو فکره و ذره ای از حرفشو نشنیده دستشو روبروی صورتش تکون داد و گفت:

£ هی ته

ته حواسشو به جیمین داد و گفت:

+ها؟

£میگم هیونگت رفت؟

+عا..یونگی هیونگ
اره قبل از اینکه بیای داخل هیونگ رفت

جیمین سری به نشانه خوبه تکون داد و به سمت ته رفت
بازوی دست راستش رو گرفت و کمکش کرد بلند شه

+نمیخواد خودم میام

£ فقط تا ماشین.

از بیمارستان خارج شدن و به سمت ماشین جیمین رفتن
جیمین دست ته رو ول کرد و جلو تر رفت تا در ماشین رو برای ته باز کنه

+یاا جیمین عروس که نمیبری.

£ ولی بیشتر از عروس ناز داری
با دیدن دوماد غش کردی

تهیونگ گیج به جیمین نگاه کرد.جیمین دستپاچه از سوتی که داده سرش رو تکون داد و اخمشو تو هم کرد و گفت

£ اه بشین دیگهه..

+دارم میشنیم عه...

تهیونگ ادرس رو روی جی پی اس ماشین زد
سرش رو به شیشه ماشین تکیه داد و منتظر شد تا به خونش برسه. به اتفاق های امروز فک میکرد. به اومدن جیمین، به اومدن کوک، به اینکه چقدر عوض شده بود.موهای مشکی نسبتا بلندش
کت مشکیش...اونو به شدت به یه مرد تبدیل کرده بود.

جیمین با دیدن تهیونگ که چشماش بستس دستشو تکون داد و گفت

£خوابی؟
تهیونگ تک خنده ای کرد.کاش خوابش میبرد.

+نه..من به این راحتیا خوابم نمیبره

£ نمیخوای چیزی بگی؟

تهیونگ چشماشو باز کرد و نیم نگاهی به جیمین انداخت و گفت:

+اونی که باید حرف بزنه منم؟

£میدونم ته ما..

+نمیدونی جیمین

£هیچکدوممون هیچ تقصیری نداریم.

ته کلافه سرشو تکون داد و گفت:

+پس کوک چشه؟

جیمین با تعجب به تهیونگ نگاه کرد و پوزخندی زد و گفت:

£ کوک چشه؟؟
ببین ته، کوک دیگه اون بچه ساکت دبیرستانی نیست
دقیقا نقطه مقابلشه ، البته اگه کوک اون موقع رو یادت باشه
اون خیلی عوض شده، ازش هیچ انتظاری نداشته باش.

تهیونگ دوباره سرشو به شیشه تکیه داد با خودش فکر میکرد
خب اون الان خوبه، حتی حالش از اونم بهتره
پس..پس چرا نمیتونس تحمل کنه کوک بخواد باهاش مثله یه غریبه رفتار کنه؟
ته از فکر خودش خندش گرفت
غریبه؟
اونا هیچ وقت حتی دوست هم نبودن
ولی الان کوک شده بود غریبه ترین اشنای ته‌.

£اینجاست؟
با صدای جمین از فکر در اومد و اوهومی گفت.
جیمین پیاده شد و دست ته رو گرفت
ته از توی جیب کتش کلیدش رو بیرون اورد و توی در انداخت

£فکر نمیکردم رئییس شرکت مین تو همچین خونه این زندگی کنه

ته لبخند بی جونی زد و در رو باز کرد و رفت داخل.

+اینجا جاییه که مامانم این چند سال اخر رو زندگی میکرد....بیا داخل.

£متاسفم. نمیدونستم

+نباش، از کجا میخواستی بدونی؟

جیمین دست ته رو گرفت و اون رو به سمت اتاقی که حدس میزد اتاق ته باشه برد

جیمین دستگیره در رو کشید پایین و در رو باز کرد

£بیا ببرمت رو تخت.

جیمین ته رو به سمت تخت برد و اون رو روی تخت نشوند

£چه اتاق دنجی... تو گل و گیاه دوست داشتی؟

جیمین داشت اتاق رو نگا میکرد که چشمش به عکس روی میز ته افتاد،

£ت..ته این...
تهیونگ سرش رو بالا اورد و حواسشو به جیمین داد که قاب عکسی رو توی دستاش گرفته
حدس اینکه این همون عکس کوکه سخت نبود
چشماشو بست و روی هم فشارشون داد.

£تهیونگ تو...

+هیشش جیمین هیچی نگو.
الان نه. نمیتونم دیگه.

جیمین روبروی ته نشست و دستای سردشو گرفت.

£ تو به کوک فکر میکردی؟

تهیونگ سرش رو به سمت پنجره برد که نور ضعیف خورشید روی گل های ابیش افتاده بود.

+هر روز...هر دقیقه.

جیمین با تعجب به نیمرخ ته زل زده بود. ینی ممکن بود که...

£ته تو... کوک رو دوسش داری؟

تهیونگ نگاهشو به جیمین داد. اروم لب زد:

+دوسش...دارم؟

𝐈 𝐝𝐢𝐝𝐧'𝐭 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐚𝐧𝐲𝐭𝐡𝐢𝐧𝐠Where stories live. Discover now