part 10

364 68 11
                                    

به سمت اتاق یونا رفتم

از لای در دیدم داره با عروسکی گرفتم بازی میکنه در زدم و گفتم:
+میتونم بیام داخل.

یونا از روی تخت بلند شد و به سمت در اومد و گفت
بیا داخل ته اوپا

رفتم و روی تخت یونا نشستم
یونا اومد توی بغلم نشست و گفت:
چیشده ته اوپا چرا ناراحته؟

بعد یواش توی گوشم زمزمه کرد:
به خاطر همون دوستته که پیداش نمیکنی همیشه ناراحتی؟

دستای یونا رو گرفتم بهش گفتم:
حالا چرا یواش صحبت میکنی؟

یونا به در نگاهی کرد و گفت:
اخه بابا و هوبی اوپا گفتن نباید جلوت راجبش حرف بزنیم.

چشمامو بستم که یونا ادامه داد:
اونی که داری دنبالش میگردی...همون پسریه که عکسش روی میزه توی اتاقته؟

بهش لبخندی زدم و گفتم:
تو خیلی شیطونی..اره همونه.

یونا از روی پام اومد پایین و گفت:
دوستت بود؟

لبخند غمگینی زدم و گفتم:
تقریبا اره..

یونا که انگار تازه بحث جالبی پیدا کرده بود دوباره پرسید:
چرا رفت،دوستت نداشت؟

اشک توی چشمام جمع شد...دوستم نداشت؟
از تک تک جمله های توی نامش
از نگاه پاک و معصومش معلوم بود

با صدای ضعیفی گفتم:
داشت یونا..خیلی دوسم داشت.

یونا دستامو توی دستش گرفت و گفت:
پس چرا رفت؟

اشکی از گوشه چشمم ریخت با صدایی که بغض داشت گفتم:
+من..من بهش گفتم بره یونا.

یونا بلند شد و سرمو توی بغلش گرفت

چقدر داغون شدم که یه بچه ۵ ساله بهم دلداری میده؟

با صدایی که پشیمونی توش بود گفت:
ببخشید اوپا...نباید ازش صحبت میکردم.

یونا سرمو از توی بغلش در اورد و گفت:
اشکالی نداره اوپا.

اون میاد پیشت.منم هر روز دلم برای بابا تنگ میشه ولی شب که میاد همش بغلش میکنم دلم راحت میشه
وقتی دوستت اومد، بغلش کن توهم دلت اروم میشه.

تک خنده ای به این حرفش زدم و موهاشو نوازش کردم

با یاد اوری چیزی به یونا گفتم:
راستی یونا...قراره بابایی از این به بعد زود بیاد پیشت تا دلتنگ نشی

یونا از جاش بلند شد و با خوشحالی گفت:
راستت میگیی؟؟
هوبی اوپا میدونهه؟؟

محلت نداد چیز دیگه ای بگم و از روی تخت پرید پایین و رفت پیش هوبی

منم از اتاق بیرون رفتم و یونا رو توی بغل هوسوک دیدم
هوبی با تعجب برگشت به من نگاه کرد و گفت:
این بچه چی میگه؟

لبخندی زدم و گفتم:

تصیممو گرفتم
میخوام برم شرکت.

𝐈 𝐝𝐢𝐝𝐧'𝐭 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐚𝐧𝐲𝐭𝐡𝐢𝐧𝐠Where stories live. Discover now