9

176 66 29
                                    

با ذوق لباس های قرمز رنگش رو توی تنش درست کرد و سعی کرد با دستای تپلش موهای موج دارش رو مرتب کنه هنوز به داخل قصر نرفته بودن ولی شاهزاده فقط با دیدن فضای بیرون قصر دهنش باز مونده بود و داشت از ذوق دیدن داخل قصر نقره ای رنگ که باعث میشد چشم های درشتش با زیاد نگاه کردن بهش اذیت بشن لبخند بزنه و حس می کرد چند تا ماهی کوچولو توی دلش دارن با سرعت به اینطرف و اونطرف شنا میکنن.


نگهبان ها با نظم خاصی و لباس های سیاه و قرمز سر جای خودشون طوری ایستاده بودن که انگار مجسمه اند نه یک موجود زنده.

در هایی که با یاقوت تزئیین شده بودن باز شدن و پادشاه آتلانتیس با قدم های محکم داخل رفت و پشت سرش دو شاهزاده بودن که کوچکترین نشان لباش رو برای تمرکز بیشتر جلو فرستاده بود و سعی داشت تا مثل پدرش با پاهای کوچیکش حرکت کنه که نتیجه اش حرکات بامزه و خنده داری بود که نگهبانان شاهد شون بودن و تلاش میکردن تا به شاهزاده نخندن.

"جونگین درست راه برو!"

برادر بزرگ تر به شاهزاده ی کوچک غر زد و با حرکت اروم راه رفتن درست رو بهش نشون داد تا زود تر جلوی حرکات از نظر خودش مسخره ی جونگین رو بگیره.



شاهزاده کوچک تر با ناراحتی به برادرش نگاه کرد و تائو با چشم هاش به چند تا نگهبان و خدمتکار که همراه پچ پچ به جونگین میخندیدن اشاره کرد یعنی تمام این مدت تمام این تلاش هاش برای اینکه مثل یه شاهزاده قوی راه بره بی فایده بود؟



ناراحت بود که مثل بچه ها رفتار کرده و ترسیده برای اینکه تائو این رو به اپاش یا استادش بگه اون وقت باید تا یک ماه به خاطر این کارش تنبیه میشد و ترسش وقتی بیشتر شد که به این فکر افتاد شاید این دفعه استادش بدون اطلاع دادن به پدرش و با دونستن ترسش مجبورش بکنه به منطقه هشت پاها بره!...اون هشت پاهای ماده غول پیکر با بازوهای گندشون میتونستن گردن کوچیکش رو بگیرن و خفش کنن و اون نر های کوچولو میتونستن وارد دهنش بشن و بدنش رو از داخل بخورن!

"نینی خوبی؟"

کریس جلوی پسرش زانو زد و با گذاشتن دو انگشتش زیر چونه ی لرزون جونگین سرش رو بالا آورد و به چشم های ترسیدش نگاه کرد، این حرکتش باعث گردن شدن چشم هایی بودن که از تاریکی به اون دو نگاه میکرد.


"هی پسر بهم اعتماد داری مگه نه؟

جونگین نگاهی به تائو ی اخمو انداخت و سرش رو به تایید بالا پایین کرد.

"پس میتونی بهم بگی چی شده؟"

اول به چشم های طوسی پدرش نگاه کرد میدونست که پدرش همیشه مراقبشه و مجبورش نمیکنه کاری که دوست نداره رو انجام بده اون حتی اجازه داد جونگین همراهش به قصر هل بیاد!...پس اگه میگفت از چی میترسه حتما جلوش رو میگرفت شایدم جان که یکی از استادهای بداخلاقش بود رو مینداخت زندان.

last sin of lustWhere stories live. Discover now