12

177 46 13
                                    

پیچ های رشته های بلند سیاه رنگ بعد از رد شدن دندانه های شانه از هم باز میشدن و دست های خدمتکار با مهارت رشته های مو را حالت میداد، دو دسته ی کوچک بالا و یک دسته ی بزرگ پایین چند تار آزاد و بقیه اسیر گیره ی طلایی که طرح دو مار به هم پیچیده رو داشت.




"این رنگ خیلی به شما میاید ملکه."

خدمتکار اشکارانه‌ چاپلوسی کرد و دایانا با تعریف خدمتکارش لبخند رضایت بخشی بخاطر رنگ جدید موهایش زد و بعد از نوازش کردن دسته ای از موهایش که حالا به رنگ پر های کلاغ های قصر شده بودن به تصویر خودش در آینه نگاه کرد.





لباس قرمز رنگش به خوبی شانه ها و گردن
کشیده اش را به نمایش گذاشته بود و پوست سفید رنگش بی نهایت به رنگ لباس می‌امد سایه های تیره ای که پشت پلک هایش کشیده بود چشم هایش را کشیده تر کرده و رنگ سرخ، لب های خوش فرمش رو هوس انگیزتر کرده بود.




"مطمعنا پادشاه با دیدن شما هوش از سرشان میپرد!"

خدمتکار دیگر با ذوقی که سعی داشت واقعی باشد گفت و کفش های پاشنه بلند را جلوی ملکه گذاشت، دایانا بعد از بالا کشیدن دامن بلند و پف کرده اش پا توی کفش های گران قیمتش گذاشت و برای بار چندم در طول اون چند ساعت به خودش در آینه نگاه کرد.


"امیدوارم."




شب قبل تصمیم گرفته بود موهایش رو رنگ کند چون میدونست برادرش عاشق موهای سیاه رنگ است!

امشب قرار بود دوباره شانسش رو برای همخواب شدن با پادشاه یا همون برادر خونی اش امتحان کند و ایندفعه امید بیشتری برای موفق شدن داشت.




خم شد و رژ لب قرمز رنگ رو برداشت و سرخی لب هایش رو پر رنگ تر کرد و دسته ای از موهایش رو از پشت به جلو اورد تا روی سینه اش را بپوشاند، هیچ چیز امروز نمی‌توانست خوشحالی اش رو خراب کند البته دایانا اینطور انتظار داشت ولی زندگی بار ها به همه ی ما ثابت کرده که قرار نیست همیشه همه چیز طبق انتظارات ما پیش بره.




هم زمان که دایانا برای امشبش رویا پردازی میکرد در اتاقش باز شد و خدمتکار با صورت نگران و مردد داخل شد، دایانا با عصبانیت به طرف خدمتکار گستاخ برگشت ولی با دیدن چهره ای که پر از استرس بود خشم جایش را به نگرانی داد.



و خدمتکار با دیدن لباس و آرایش ملکه استرسش برای خبری که شنیده بود بیشتر شد طوری که آب دهانش رو به زور می‌توانست قورت بدهد.

"چه اتفاقی افتاده؟"

ملکه پرسید و خدمتکار برای بار چندم زانوهایش لرزیدن میترسید از عواقب خبری که میخواد بدهد.

"اون دهن گشادت رو باز کن و حرف بزن وگرنه بخاطر ورود بی اجازت تا طلوع خورشید شلاق میخوری!"

last sin of lustWhere stories live. Discover now