┨Last Part├ Mi Puppy

256 69 49
                                    

-آروم آروم راه برو
پسرک عزیزش رو روی تخت نشوند و کیونگسو با ملایمت خودش رو عقب کشید و به تاج تخت تکیه داد.
جیسو پسر بچه ای که به تازگی به خواب رفته بود رو کنار هایبرید روی تخت گذاشت. کیونگسو با لبخند به گونه های گل انداخته و لب‌های غنچه ای سرخش نگاه کرد.
-کیونگسو

پاپی نگاهش رو از پسرش گرفت و به دختر داد.
-جانم
-من دیگه باید برم اما زود به زود بهت سر میزنم تو مراقبت از هانولی کمکت میکنم.
کیونگسو لبخند شیرینی زد.
-جیسو این مدت خیلی خسته شدی واقعا ممنونم که کنارمی و مراقبمونی...تو مثل خواهرم میمونی.

-تو هم مثل داداش کوچولومی...فردا میام پیشتون حالا وقتشه بعد از چند روز شما دوتا با پسرتون تنها باشین.
جونگین چشمک کوچیکی به دختر زد و با احترام تعظیم کوتاهی کرد.
-بابت همه چیز ممنونم.
کیونگسو سرگرم ناز و نوازش انگشت های ریز و مشت شده هانول شد و دقایقی رو صرف نگاه کردن و قربون رفتن پاپی کوچولوش شد.

-کیونگسو
-جانم
-چی میخوری؟
کیونگسو کمی فکر کرد و با لبخند گفت:
-هنوزم برام میوه های خوشمزه میاری؟
مرد ردیف دندوناشو به هایبرید نشون داد.
-میارم برات.
-آخ جون

____________________

دو هفته از به دنیا اومدن هانول میگذشت اما کیونگسو همچنان به وضعیت جدید عادت نکرده بود یجورایی نگهداری بچه براش سخت بود و کمی هم به جای عملش فشار می آورد اما با وجود جونگین همه چیز قابل تحمل می‌شد چون جونگین همه جوره مراقبش بود.
-گریه نکن...اوای جیغ کشیدنت برای چیه؟ تو که تازه شیرتو خوردی.

صورتش رو با درموندگی تو هم برد و برای چندمین بار پسرک لجوجش رو بغل گرفت و تو خونه چرخوند.
-هیشش...عزیزم گریه نکن.
با لبخند به صورت آروم اما لب‌های لرزون پسرش خیره شد.
-اوای چرا لب‌هات میلرزن...میخوای تا شب بچرخونمت؟

چشم‌هاش رو به ساعت دوخت و با اسفباری پوف بلندی کشید.
-چند ساعت مونده تا جونگین بیاد...تا اون موقع تو حتما منو از پا در میاری بچه.
با لبخند ناگهانی هانول، ناخواسته لب‌هاش کش اومدن و با ذوق به زیبایی وصف نشدنی مقابلش خیره شد.
-معجزه کوچولوی زندگی من.

سرش رو خم کرد و نوک بینی کوچیکش رو بوسید.
پسرک نازش رو به همراه تشک کوچولوش روی میز نهارخوری خوابوند و همونطور که باهاش حرف میزد و هرازگاهی باهاش بازی میکرد مشغول آشپزی شد تا رسیدن جونگین زمان کافی برای آماده کردن یه غذای ساده رو داشت.

______________________

-چرا لب‌هات آویزونه؟
-اول باید منو بغل میکردی اما بجاش پسرتو بغل کردی.
جونگین به حسادت همسرش خندید و یه دستش رو باز کرد و از هایبرید بانمکش خواست تو بغلش بره.
کیونگسو با عشوه کنار پسرش تو بغل همسرش رفت و رو نوک پاهاش ایستاد و گونه مرد رو بوسید.
-امروز چطور بود؟

کای با خستگی گفت:
-خیلی غیر قابل تحمل گذشت. دلم میخواست زودتر تموم می‌شد تا بیام پیشتون.
-هانول هم امروز حسابی گریه کرد و جیغ کشید. یجورایی گوشامو کر کرد.
جونگین لبخند دندون‌نمایی تحویل غرزدن‌های کیونگسو داد و بچه رو به هایبرید سپرد تا بعد از یه دوش کوتاه پیششون برگرده.
-زود میام

-هانولی بابا طبق معمول از نگهداشتنت در رفته...چطوره دو تایی شام بخوریم تا اون مرد بفهمه که نمیتونه گولم بزنه؟
کیونگسو نفس عمیقی کشید و با قدم‌های آروم سمت میز رفت اما هر چقدر تلاش کرد نتونست بدون جونگین چیزی بخوره پس با حرص منتظر رسیدن مرد شد.

انگشتش رو روی پوست نرم و لطیف گونه پاپی کوچولوش کشید و به دم کوچیکش که تکون میخورد خیره شد.
-شبیه من شدی...خیلی خوشحالم که مثل منی، حس میکنم تو این دنیا تنها نیستم. می‌دونم که سرنوشت تو مثل من نمیشه چون تو یه پدر داری که خیلی عاشقته. بخاطرت هر کاری میکنه تازه قد بلند و خوشتیپه، من که خیلی دوستش دارم. تو چی؟

با یه صدای ناخوانا از بین لب‌های نوازد، قند تو دلش آب شد و بانمک خندید.
-تو هم عاشقشی، درست مثل من.
جونگین با حوله موهاش رو خشک کرد و کنار خانواده اش برگشت.
-به نینی بگو که پدرش هم عاشقشه و البته که بیشتر بخاطر اینکه شبیه توعه تو دلم جا خشک کرده‌.
کیونگسو فاصله ابروهاش رو کم کرد.

-هی بدجنس نباش...بچمون خیلی نازه.
-شوخی کردم...مگه میشه این فسقلی رو دوست نداشت؟
-نه...ولی من گشنمه میخوام شام بخورم.

____________________

-جونگده تازه یه ماه از تولد ۱۸ سالگیت گذشته نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
کیونگسو تلفنش رو از گوشش فاصله داد تا صدای خش دار کیتن رو نشنوه.
-خیلی خب هر غلطی میخوای بکن من باید به هانول شیر بدم.

اما غرزدن‌های کیتن اجازه نمیداد کیونگسو تلفنش رو کنار بذاره پس همونطور که زیر گوشش برده بود و با شونه اش نگه اش داشته بود شیشه شیر رو به لب‌های همیشه منتظر پسرش رسوند و با لبخند به حرکت تند لب‌هاش خیره شد. گوش‌های نرمش کمی بالا و پایین شدن و دم کوچیکش تو هوا چرخید.
-تو کاملا شبیه منی بچه
+با من بودی؟

کیونگسو کلافه پلک‌هاش رو رو هم فشرد.
-نخیر با پسرم حرف می‌زدم.
+گوش کن چی میگم.
-بگو
+به جونگین بگو با شیومین حرف بزنه من واقعا دلم بچه میخواد.
کیونگسو بازدمش رو رها کرد و با برخورد نفس هاش به صورت پسرکش پلک‌هاش لرزیدن و دوباره لبخند رو لب‌های کیونگسو نشست.
-بهش میگم...قطع میکنم.

با عجله تماسشو قطع کرد و گوشی رو کنار گذاشت.
امروز وقت دکتر داشت برای نشون دادن پسر کوچولوش به پزشک، برای اینکه مطمئن بشن حالش کاملا خوبه.
پس بعد از اینکه پسرکش شیر خورد وسیله هاش رو جمع کرد و هانول پنج ماهه رو توی آغوشی جلوی شکمش گذاشت و با دقت بست.

به دست و پاهای کوچولوش که از آغوشی بیرون زدن نگاه کرد و به کفش های بانمکش با ذوق لبخند زد.
-هانول تو هر روز بانمک تر میشی.
نق کوچیکی از پسرش شنید و لب‌هاش رو بهم فشرد.
-الان گریه نکنی؟ میخوام رانندگی کنم باید آروم باشی.
کوله ای که از وسایل‌های پسرش پر شده بود رو روی کولش انداخت و از خونه بیرون رفت.

_______________________

-آقای کیم تو اتاقشونن؟
منشی سونگ با دیدن پاپی چشم‌هاش برق زدن و با ذوق ایستاد.
-واییی خیلی وقته ندیدمتون...وای خدا پسرتونه؟
کیونگسو نخودی خندید و آروم سر تکون داد.
-میتونم ببینمش؟ اسمش چیه؟
-هانول
با احتیاط آغوشی رو باز کرد و پسرک رو تو بغل منشی داد.

-جونگین تو اتاقه؟
منشی همونطور که به هانول زل زده بود سر تکون داد.
-بله
کیونگسو کمی ایستاد و متوجه شد دختر قصد پس دادن پسرش رو نداره بلکه تمام مدت نازش میکرد و سر تا پاش رو بوسیده بود.
-میشه هانول رو بدی؟
دختر نگاه ملتمسش رو به کیونگسو داد و با خواهش گفت:
-میشه نگه اش دارم؟

-اومدیم جونگین رو ببینیم بعد بهت میدمش.
دختر تند سر تکون داد و بچه رو تو بغل کیونگسو گذاشت. اما قبل از اینکه به اتاق جونگین برسه سر و کله کریس پیدا شد و بدون هیچ حرفی هانول رو از بغلش گرفت و سمت اتاقش رفت.
-یههه آوردمش جونگین ببینتش...
کریس جز یه لبخند مضحک، جوابی به کیونگسو نداد و در اتاق رو بست.

کیونگسو بازدمش رو رها کرد و وارد اتاق همسرش شد.
-جونگینی
-اوه اومدی...بچه کو؟
کیونگسو با چونه کج در اتاق رو بست.
-کریس بردش.
جونگین از پشت میز بلند شد و با لبخند سراغ پاپی اخموش رفت.

-حالا که فکرشو میکنم خیلی وقته تنها نبودیم.
خم شد و بوسه کوتاهی به لب‌های هایبرید زد.
-بردیش دکتر؟
-اوهوم...حالش خوبه
دستی به موهای پسر کشید و نفس عمیقی از بوی تنش وارد ریه اش کرد.
-این روزها حسابی خسته ای...میدونم نگهداری بچه کار سختیه اما تو از پسش بر میای.

کیونگسو بدون حرف رو نوک کفش‌هاش ایستاد و چونه مرد رو گرفت. لب‌های مشتاقش رو با ولع بوسید و یه بوسه عمیق و طولانی رو شروع کرد.
جونگین دست‌هاش رو به باسن همسرش رسوند و با عطش بین انگشت‌هاش فشرد. بازی لب‌هاشون اوج گرفت و صدای مکیدن لب‌ها به همراه بزاق داغشون تو اتاق پیچید.

جونگین پسر رو بلند کرد و با حلقه شدن پاهاش به دور کمرش، سمت میز کارش رفت و هایبرید رو نشوند.
کیونگسو همچنان گره پاهاش رو باز نکرد و دست‌هاش رو دور گردنش سفت تر کرد.
کای با عطش لبش رو مکید و در نهایت عقب کشید.
-دلم برات تنگ شده بود توله سگ
کیونگسو شیرین و خوشمزه خندید.

مرد نوک بینی هاشون رو بهم مالوند و پیشونی هاشون رو بهم چسبوند.
-خیلی بزرگ شدی کیونگسو...دیگه اون پسر بچه ی بی دفاع و کوچولوی سابق نیستی.
-چون خواستم تو رو داشته باشم.
انگشت‌هاش رو تو موهای نرم پاپی فرو برد و با عشق نگاهش کرد.
-نظرت چیه یه مسافرت کوتاه بریم؟

کیونگسو با ذوق پلک زد و با لپ‌های باد شده تند سرش رو تکون داد.
-وای خیلی خوبه.
-در واقع باید بریم لندن...یه برنامه کاری کوچولو دارم اما باقی روزها بی‌کارم می‌تونیم حسابی بچرخیم.
-خیلی خوبه.
جونگین با خیال راحت نفس کشید و دوباره بوسیدش.

-برنامه ات برای امشب چیه؟
کیونگسو اخم کوچیکی کرد.
-امشب؟
-اوهوم...خیلی وقته برام لامبادا نپوشیدی.
پسر ریز خندید و با خجالت گوش‌هاش رو پایین کشید.
-باشه امشب برات میپوشم...اما هانول؟
-اوممم میخوابونیمش.

-مثل دفعه قبل وسط سکس بیدار میشه و اون صدای نازکشو تو خونه پخش میکنه.
جونگین با اسفباری لب‌هاش رو آویزون کرد.
-پس چیکار کنیم؟
-چطوره بدیمش به کریس و جیسو؟
جونگین چشم‌هاش رو ریز کرد و با شک و تردید گفت:
-دو ساعته کارمون تمومه؟

-یههه میخوای دوساعت کامل منو...
-نه نه کلی برنامه دارم.
کیونگسو زبونش رو تو دهنش چرخوند و دمش رو بالا برد.
-باید فکرشو میکردم بعد از چند ماه خماری یه روز بخوای انتقام بگیری.
جونگین لبش رو گزید و به سختی مانع خندیدنش شد.

-نخیر...میخوام با هم حموم کنیم‌.
-از نقشه های شوم جنابعالی باخبرم.
جونگین سرش رو جلو برد اما نیمه راه در اتاق باز شد و قامت بلند کریس به همراه منشی همیشه حاضرش نمایان شد.

جونگین با شوک عقب رفت و پاپی خجل با عجله از روی میز پایین پرید و سراغ هانول رفت که طبق معمول صدای گریه اش همه رو کلافه کرده بود.
-هی کوچولو دوباره گریه کردی؟
از بغل کریس گرفت و سعی کرد آرومش کنه.
جونگین بزاقش رو بلعید و میز کارش رو مرتب کرد.
-جونگین چطوره با کیونگسو بری؟ کارهای عقب مونده اتو خودم انجام میدم.

کای نگاهی به کریس انداخت و با کمی فکر لب زد:
-احتیاجی نیست...خودم...
-کیونگسو بنظر خسته میاد بهتر باهاش بری تا امروزو با هم استراحت کنین.
کیونگسو نگاهش رو اطرافش چرخوند و با لبخند تصنعی گفت:
-جیسو میتونه تا شب از هانول مراقبت کنه؟

کریس زیر چونه اش رو خاروند و با تردید گفت:
-اگه زمان خالی داشته باشه حتما میتونه.
کیونگسو به پسر آرومش نگاه کرد که چطور شیر میخورد.
-خودم بهش زنگ میزنم... جونگین با من میای دیگه؟
مرد شونه ای بالا انداخت و بی صدا ایستاد.
کریس که از وضعیت نابسامان دو مرد با خبر بود به آرومی خندید و دوباره گفت:

-هانول رو بسپرین به جیسو...چهار ساعت دیگه هوا تاریک میشه، یه شام دو نفره بخورین و کلی خوش بگذرونین آخر شب بیاین دنبال پسر کوچولوتون...چطوره؟
کیونگسو بی درنگ قبول کرد و با ذوق گفت:
-نظر خوبیه، من هانول رو میبرم پیش جیسو...جونگین هم کارها رو سریعتر تموم میکنه و میاد خونه...نه نه شام بریم بیرون؟

جونگین زبونش رو دور لب‌هاش کشید و لبخند کمرنگی زد.
-آره عزیزم میریم بیرون.
کیونگسو با ذوق خندید و وقتی متوجه سیر شدن پسرکش شد، نزدیک همسرش رفت تا آخر از تمام کارکنان پسرش رو تو بغلش بگیره.

_____________________

-کای
انگشت‌هاش رو پشت ران پاپی کشید و تا روی باسنش بالا برد.
-جانم
-تو هم دلت برای هانول تنگ شده؟
مرد لبخند کوچیکی زد و با انگشتش با بند نازک لامبادایی که هایبرید بعد از رابطه اشون دوباره پوشیده بود ور رفت.
-چند ساعت شده؟

کیونگسو به ساعت گوشیش نگاه کرد و با دقت گفت:
-دقیقا ۱۲۳ دقیقه از هانول دور بودیم.
-نظرت چیه شام امشب رو سه نفری بخوریم؟
پاپی با ذوق خیز برداشت و روی تخت نشست.
-واقعا؟ یعنی میریم دنبال پسر کوچولوم؟
جونگین تند سرش رو تکون داد و آرنجش رو به بالش تکیه داد و ستون سرش کرد.
-یه سکس عالی داشتیم...

-البته با مراقبت، تا دوباره یه نینی نذاری تو شکمم.
مرد خجالت زده خندید.
-من نمیدونستم میتونی باردار بشی وگرنه پیشگیری میکردم.
-خوشحالم که هیچکدوممون نمیدونستیم...الان پسرمونو داریم.
جونگین خم شد و رون سفید و برهنه پاپی رو بوسید و مک خیسی زد.

-درسته، خب داشتم میگفتم...یه سکس فوق العاده داشتیم...
با شیطنت انگشتش رو سمت عضو حساس پاپی برد و سیخونکش کرد.
هایبرید با چشم‌های ریز شده انگشتش رو به عقب هل داد.
-ادامه حرفتو بگو

مرد صداش رو صاف کرد و کنار همسرش نشست و به تاج تخت تکیه داد. با مکث کوتاهی، صدای گرفته و دلتنگش از بین لب‌هاش آزاد شد.
-دلم برای پسرم تنگ شده از اولش هم نباید می‌سپردیمش به جیسو...چطوره بریم دنبالش؟
پاپی بدون اتلاف وقت از تخت پایین پرید و سمت حمام دویید.

-جونگین زودتر دوش بگیر بریم دنبال پسرمون.
مرد لب‌هاش رو آویزون کرد و با پاهای بلند خودش رو به حمام رسوند.
-زندگی بدون هانول رنگ و بویی نداره.
پسر کوتاه‌تر در رو بست و مرد رو زیر دوش هل داد.
-غر نزن بجاش دوش بگیر.
-چشم قربان

_____________________

با چشم‌های مشتاق به در بسته زل زد تا در توسط جیسو باز شد و با دیدن هانول تو بغلش، لب‌هاش شکوفا شدن.
با عجله پسرکش رو از دست‌های جیسو گرفت و تو بغلش برد.
-هانولی...کوچولوی من

پاپی پنج ماهه با شیرینی خندید و انگشت‌های کوچیک و نرمش رو روی صورت کیونگسو کشید.
جونگین با لبخند دستی به موهای نسبتا بلند پسرکش کشید و با احترام تعظیم کوتاهی به جیسو کرد.
-ممنونیم...مطمئنا خسته ات کرده.
جیسو اخم متعجبی کرد و دست‌هاش رو بالا برد و تکون داد.

-اوه نه اصلا، امروز خیلی پسر آرومی بود فقط فکر میکردم آخر شب بیاین دنبالش.
کیونگسو بوسه ملایمی رو گونه بی نقص پسرکش نشوند.
-دلمون برای کوچولومون تنگ شده بود نتونستیم دوریشو تحمل کنیم...بخاطر همین تصمیم گرفتیم با هانول کوچولو شام بخوریم...مگه نه خوشگلم؟

نوک بینیش رو به صورت لطیف پاپی بانمک توی بغلش مالوند و نفس عمیقی از بوی بچه کشید.
جونگین با محبت دستش رو دور شونه همسرش انداخت و به خودش چسبوند.
-کریس برنگشته؟
-نه فکر کنم کارش طول بکشه.
کای سری تکون داد و با صدای آرومی گفت:
-ما میریم.
-خوش بگذره.

____________________

کیونگسو لیوان آب رو از دست‌های کوچیک و سرکش پسرکش فاصله داد و با صدای نازکی گفت:
-هانولی میزو بهم ریختی...بیرونمون میکننا.
جونگین گوش‌های نرم پسرکش رو نوازش کرد و با دیدن دم کوچیکش که چطور تو هوا میچرخید به یاد حرکات کیونگسو افتاد و یقین آورد که پسرشون کاملا شبیه کیونگسو شده حتی شیطنت هاش هم فرقی با کیونگسو نداشت.

-هانول خیلی شبیهته
کیونگسو نگاهی به پسر غیر قابل کنترلش انداخت.
-یعنی منم تو بچگیم تا این حد شیطون بودم؟
-احتمالا
کیونگسو با اسفباری دست‌های بچه رو از میز دور کرد.
-باید پیش جیسو میذاشتمت؟ یههه کمتر شلوغی کن...نمیخوای خسته شی بخوابی؟

کای ریز خندید و پاستا رو تو دهنش برد و با حوصله جویید.
-بیا بغل من...کیونگی حسابی عصبی شده ممکنه دمتو بِبُره کوچولو...
کیونگسو هانول رو به کای سپرد و صورتشو تو هم کشید.
-هیییی هیچوقت بچه امو اینطوری تنبیه نمیکنم بدجنس.
-اگه اینطوری نمیگفتم ازش دل نمیکندی و نمیدادیش تو بغلم.

هایبرید لپ‌هاش رو باد کرد و با خجالت چنگالش رو گرفت.
-یعنی وقتی بغلمه بهت توجه نمیکنم؟
جونگین با لبخند حرصی، ابروهاش رو به نشونه نه بالا پروند.
-ناچ...پسر منم هست یه کم مراعات کن.
پاپی چشم‌هاش رو اطرافش چرخوند و از لیوان آبش نوشید.
-ولی جونگین من همیشه حواسم بهت هست فقط جدیدا یه کم حسود شدی.

مرد چونه اش رو کج کرد و پسر ناآرومش رو تو بغلش قفل کرد اما با نقی که کشید دست‌هاش رو رها کرد تا دوباره به شیطنت هاش ادامه بده.
-شامتو بخور این پسر امشب قصد خوابیدن نداره.
-تمام روز خواب بود.
دهن جونگین با بهت باز شد و ناله اسفباری از بین لب‌هاش رها شد.
-پس تا صبح قرار رو صورتمون بشینه و موهامونو بکشه...
-دقیقا

هر دو مرد با لب‌های آویزون بهم نگاه کردن و در نهایت تحملشون رو از دست دادن لب‌هاشون با خوشحالی وصف نشدنی از اعماق وجودشون کش اومد.
خوشی که هرگز ناپدید نمی‌شد بلکه هر روز با وجود پسرشون پر رنگ‌تر و البته تابنده تر می‌شد.

___________

-خوابیده؟
-هیشش
کیونگسو یقه لباس پسرک رو از گردنش فاصله داد تا از گرما چشم‌هاش رو باز نکنه.
سرش رو بالا برد و به مرد نگاه کرد. با صدای بم و خفه ای زمزمه کرد:
-بالاخره خوابید.
-خیلی شیطونی کرد...میترسم ماشینو راه بندازم بیدار بشه.

هایبرید به بیرون نگاه کرد و رسیدن دوباره فصل پاییز همه چیز رو قشنگ تر از قبل می‌کرد.
-یه کم اینجا بمونیم...ماه تو آسمونه.
مرد دستش رو از فرمون پایین آورد‌ به جای نگاه کردن به آسمون به کیونگسو زل زد.
-جونگین ماه خیلی قشنگه مگه نه؟
مرد به نیمرخ همسرش لبخند زد و هومی از ته گلوش گفت.
-خیلی قشنگه

-یجوری می‌درخشه انگار هیچ‌کسی در برابرش حق ایستادگی ندارن.
جونگین دستش رو جلو برد و با پشت انگشت هاش صورت دلبرانه پاپی رو نوازش کرد.
-یجوری میتابه که جرات نگاه کردن به کسی رو ندارم.
کیونگسو پلک کوتاهی زد با بهت سمت مرد چرخید.
-جو..جونگین

-ماه من، ماه تابانم...مگه میشه جز تو به چیز دیگه ای نگاه کنم؟
کیونگسو لبخند کوچیکی زد و پلک‌هاش رو با آرامش بست.
جونگین به ساعت گوشیش نگاه کرد و با صدای خواستنیش لب زد:
-سالگرد ازدواجمون مبارکه.

کیونگسو متعجب پلک‌هاش رو باز کرد و به صفحه گوشی مرد چشم دوخت که صفر های متوالی رو نشون میدادن.
-اوه تاریخش یادت بود؟
کای گوشیش رو تکون داد و با اعتماد بنفس گفت:
-معلومه...دوست داری صبح وقتی چشم‌هاتو باز کردی با کیک جلوت بایستم برات شعر بخونم؟
پاپی دستشو رو لب‌هاش گرفت تا صدای خنده اش پسرشون رو بیدار نکنه.

-لازم نکرده ادای آدم‌های رمانتیک رو در بیاری همینجوری فوق العاده ای.
مرد ناچ کوچیکی کرد.
-حیف شد.
کیونگسو لب‌هاش رو بهم فشرد و سرش رو جلو برد.
-کیک دوست دارم.
کای سرش رو خم کرد و لب‌هاش رو بوسید.
-منم تو رو.

پاپی نخودی خندید و پیشونیشون رو بهم چسبوند.
-کای...
اما با صدای نازک و گوش خراش هانول، چونه اش رو کج کرد و صاف نشست.
-همیشه جای حساس بیدار میشی بچه.
سرشو سمت کای چرخوند و ادامه داد:
-حالا ماشینو راه بنداز...موسیقی تو راهیمون صدای جیغ و گریه هانوله.

جونگین شونه هاش رو بالا پروند و آشفته گفت:
-میتونی به حساب آواز خوندنش برای سالگرد ازدواجمون بذاری.
کیونگسو همون‌طور که سعی می‌کرد پسرکش رو آروم کنه گفت:
-اینطوری قابل تحمل تره.
-وای هانول گلوت درد میگیره چرا جیغ میزنیییی...
-جونگین نظرت چیه بدیمش به جیسو و کریس؟

مرد پاشو رو گاز فشار داد و نیم نگاهی به دهن باز هانول انداخت که چطور سر و صدا راه انداخته بود. بی درنگ تند سر تکون داد.
-موافقم
-سعی میکنم دلم براش تنگ نشه.
دستی به بازوی کیونگسو کشید.
-منم...اما کیونگسو این فسقلی بچه امونه زیادی بدجنس نشدیم؟

کیونگسو پستونک رو به سختی بین لب‌های هانول جا داد و با اسفباری خندید.
-چرا! ولی خیلی آزار دهنده است.
-هییییییی
-خیلی خب حتی حالام نمیخوام به جیسو بدمش.
جونگین با درموندگی آه کشید.
-منم...پس بیا این صدای آزار دهنده اشو به عنوان تبریک سالگرد ازدواجمون بذاریم.

کیونگسو کلافه پاپی کوچولو رو بالا برد و تکونش داد.
-هانول گوشامو کر کردی...یههه گریه نکن...من که پیشتم...
-میخوای تو رانندگی کنی من نگهش دارم؟
کیونگسو با عجله سر تکون داد و با سرعت صورت مرد رو بوسید.
-آره من رانندگی میکنم تو نگهش دار.

کای ماشین رو نگهداشت و پیاده شد.
سمت کیونگسو رفت و بچه رو با چشم‌های ریز شده و دهن باز، ازش گرفت.
کیونگسو اینبار صورت همسرش رو محکم بوسید.
-جونگین تو بهترینی
-البته که اینطوره

پاپی آروم خندید و تو آخرین لحظات دمش رو تو هوا چرخوند و گوش‌هاش رو به نوبت بالا و پایین کرد.
-خیلی دوست دارم.
-البته که باید دوستم داشته باشی...بدو ماشینو راه بنداز
-اوه باشههه

______________________






1400/8/11
1401/1/30

سلام به برگ‌های خوش رنگ پاییزی من، نمیدونم از کجا شروع کنم اما می پاپی برای من یه کوچولوی دوست داشتنی بود. خوشحالم وقتی قصد داشتم تنها با پنج پارت داستان رو تموم کنم با وجود شماها به یه فیک کوتاه تبدیلش کردم. بعد از فیک‌های پرفراز و نشیبی که نوشتم می پاپی یه استراحت برام محسوب می‌شد که با شیرینی و خوشمزگیش حالم رو خوب می‌کرد. امیدوارم حال شماها رو هم خوب کرده باشه و لبخند رو به لب‌هاتون آورده باشه تا نهایت عشقتون رو دریافت بکنه.

اولین و تنها داستان با ژانر فلافیه که نوشتم و خودم که راضی بودم، امیدوارم شماهام پسندیده باشین.
رسپینا به رسم همیشگی سر تعظیم فرود میاره برای تمام عزیزانی که وقتشون و نگاهشون رو تقدیم داستان هام میکنن.
خیلی دوستون دارم، مراقب لبخندهاتون باشین چون تنها هدیه بی دلیل و بی منتیه که میتونین به قلبتون بدین.
#رسپینا

Dostali jste se na konec publikovaných kapitol.

⏰ Poslední aktualizace: Apr 19, 2022 ⏰

Přidej si tento příběh do své knihovny, abys byl/a informován/a o nových kapitolách!

"Mi Puppy"[Complete]Kde žijí příběhy. Začni objevovat