جین
•••
- احمق نباش سئوکجین!..
داشت سرم داد میزد. کمرمو گرفت ، یه حوله برداشت و منو برد سمت حموم.- خودتو بشور عوضی. باید دختر جدیدمونو ببینی ، پس بهتره قبل از اینکه دوباره بزنمت ظاهرت درست حسابی باشه! هی رین بیرون منتظره و نمیتونم همینجوری بیرون تنها ولش کنم!
با همه خشم و حرصش حوله رو به زور روی صورتم میکشید ، مثلا داشت سعی میکرد ک از شر خون های روی صورتم خلاص بشه . لمساش خیلی خشن بود :) خییلییی خیلی خشن:)...
+ چی کار داری میکنی نامجوون؟!! ولم کنن . بس کن لنتیی.
سعی کردم فرار کنم ولی کمرمو محکم تر گرفت ، انقدری محکم گرفت که استخونام راحت حس میشدن.دوباره با اون صدای محکم و خشنش صدام کرد..
- سئوکجین! هی رین نمیتونه تورو با این قیافه ببینه . پس مجبوری از شر همه این زخما خلاص شی! دقیقا چه چیز این انقدر گیج کنندست که نمیفهمی احمق؟!همه خون ها رو تند تند شست و حوله رو پرت کرد تو صورتم تا صورتمو سریع خشک کنم . دقیقا مثل جهنم بود ولی خب انتخاب های زیادی نداشتم...
منو برد طبقه پایین و درو باز کرد..
یه دختر کوچولوی خجالتی با موهای بلند مشکی اونجا وایستاده بود ، یه چمدون طوسی کوچیک با خودش داشت و ی کوله پشتی بنفش هم روی شونه هاش آویزون بود.• تو...مامانی جدید منی؟!
یهویی پرسید ، یه چند ثانیه بهم زل و بعد دوباره نگاهشو ب زمین دوخت..
با اظطراب لبخند زد و گفت :
• من هی رین ام.نمیتونستم احساسات واقعیمو بهش نشون بدم ، هرچی نباشه اون فقط یه بچه کوچیکه و نمیتونم غم هام ، عصبانیتام یا هیچ کدوم از ترس هامو بهش نشون بدم.
درواقع الان دیگه باید مامانش باشم..
+ سلام هی رین کوچولو ، منم سئوکجینم ، مادر جدیدت . باباییت راجع به تو بهم گفته و منم خیلییی خوشحالم که بالاخره دیدمت^-^
با یه لبخند کوچیک رفتم سمتش
+ بیا بزار وسایلتو بگیرم ازت . راحت باش اینجا ، هرچی نباشه دیگه الان خونه تو هم حساب میشه.- به خانواده ما خوش اومدی هی رین.
نامجون باز اون نقاب [ شوهر از من نمیتونی گیر بیاری ] رو گذاشت رو صورتش. دست هی رین و گرفت و پشتش وایستاد
- واقعا خیلی معذرت میخوام که اینجا منتظر نگهت داشتم عزیزم ، فقط یه سری مسائلی بود که باید قبل اومدن تو حلشون میکردیم^^• صدای داد و بیداد شنیدم....
آروم زمزمه کرد چشماشو ریز کرد . واسه چند ثانیه از ترس یخ زدیم . ولی خوشبختانه خودش بحث رو ادامه داد.
• خب عام یعنی الان به هر جفتتون بگم بابا؟!- سئوکجین میتونه مامان باشه ، همونجور که خودت قبلا گفتی
با خنده گفت و یه بوسه سبک رو لپم زد.
YOU ARE READING
At half past 10
Fanfictionجین خوشحاله که با نامجون ازدواج کرده ، البته میشه گفت خودشو خوشحال نشون میده و اصلا راضی نیست. نامجون یه الکلیه بد دهنه. به هر حال ، جین هر شب راس ساعت ده و نیم آزادی خودشو به دست میاره ، و به کلاب شبانه میره و مینوشه، جایی که میتونه هرکاری میخواد...