جین
•••
• اوهوم حتما مامانی ، اونا توی باکس جادوییم ان.
گفت و با اون انگشت کوچولوش به یه باکس صورتی که با یه عالمه چیزای کیوت تزئین شده بود اشاره کرد.
• میتونی همشونو بخونی مامانی . اون باکس هم مادرم برام فرستاده چون بهش گفتم صورتی رنگ مورد علاقمه.
خندیدم و از روی تخت اومدم پایین و رفتم سمت اون باکس کوچولو تا بازش کنم.
+ صورتی رنگ مورد علاقه ی منم هست . هی رینا.. تاحالا مادرتو دیدی؟
با صدای ارومی جوابمو داد :
• هیییمم فقط یبار که اونم پارسال بود ، اونا گذاشتن که ببینمش چ اونم یه عالمممه چیزای کیوت برام خرید ، اون خیلی خوبه..ولی من فکر کنم تورو ترجیح میدم.
شوکه شدم.. فکر نمیکردم هی رین منو نسبت به مادر واقعیش بخواد ترجیح بده..
+ م..منو ترجی..ترجیح میدی؟ ولی اخه..من که تازه دیدمت دارلینگ
• ولی ادم خوبی به نظر میرسی مامانی. میشه چنتا از نامه هارو برام بخونی؟ کمک میکنن که بخوابم.
+ حتما دارلینگ ، عوو بزار این یکی رو بخونمو شروع کردم به خوندن نامه..
_ هی رین عزیزم
چند سالته الان؟ فکر کنم باید هفت سالت باشه. چه دختر بزرگی:) من همیشه بهت فکر میکنم دخترم ، مخصوصا وقتی ۱۳ فوریه میشه..چون روز تولدته:)
میخواستم یه چیز خاص واسه تولد هفت سالگیت برات بفرستم ، ولی از اونجایی که نمیتونم ، میام اونجا و التماسشون میکنم تا بزارت به جاش ببینمت.
من یه باکس خوشگل صورتی دارم که فکر کنم عاشقش میشی . گفتی که صورتی دوست داری.
گفته بودی میخوای بیشتر راجب منو پدرت بدونی . من یه عکس از خودمون دارم که واسه دوسال پیشه، بعد از اینکه تو به دنیا اومدی ، اونو میفرسمش برات
امیدوارم بتونی اونرو نزدیک قلبت نگه داری ، همونجور که من تورو نگه میدارم.
هی رینا..
از اونجایی که یه خانواده و شوهر دیگه دارم..نمیتونم مراقبت باشم..واقعا متاسفم هی رینم
پلی هروقت که بتونم میام که ببینمت
اگر یه خانواده ای اومدن و ازت مراقبت کردن ، امیدوارم که قدر دختر قشنگ منو با همه قلبشون بدونن:)
اینکه اجازه نداشتم نگهت دارم و مواظبت باشم خیلی ناراحتم میکنه..بخاطرش همیشه متاسفم :)
با عشق..از طرف مادرت
مین آه_هی رین داشت بین خواب و بیداری زمزمه میکرد.
• اون اومد..اون اومد خونه (منظورش همون پرورشگاهیه که هی رین اونجا بود) اون اومد خونه فقط به خاطر من ، اون خیلی خوشگله ولی یه خانواده دیگه داره..نه من ، ولی من الان تو و بابایی رو دارم ، پس همه چیز خوبه:) شب..شب بخیر مامانی..
یه خمیازه کشید و بعدش کامل خوابش برد
+ شبت بخیر هی رین ، خوب بخوابی.قبل از اینکه از اتاق برم بیرون و درو ببندم روی گنشو بوسیدم.
ساعت یه ربع به ده بود ، هنوز یکم وقت داشتم تا قبل از اینکه برم و جیمین رو ببینم.
YOU ARE READING
At half past 10
Fanfictionجین خوشحاله که با نامجون ازدواج کرده ، البته میشه گفت خودشو خوشحال نشون میده و اصلا راضی نیست. نامجون یه الکلیه بد دهنه. به هر حال ، جین هر شب راس ساعت ده و نیم آزادی خودشو به دست میاره ، و به کلاب شبانه میره و مینوشه، جایی که میتونه هرکاری میخواد...