سوم شخص
•••
-جیییییین!!!
نامجون از اتاق نشیمن داد زد و جین سرشو از اشپزخونه بیرون آورد.
+چیشده عزیزم؟!نامجون روی کاناپه جلوی تلویزیون لم داده بودو با کنترل کانالارو زیرورو میکرد.روی میز جلوش سه تا قوطی سوجو پخش و پلا شده بودن.بالاخره روی یه کانال که مسابقه فوتبال بود وایستاد .
+کارم داشتی نامی؟!
_سووجو بیشترررر!!تقریبا داد زد.
+ بیییشتررر؟! بیشتر!؟ شوخی میکنی؟!
چشمای جین از تعجب اندازه قابلمه شده بود.+چندتا خوردی؟! بس نیست؟! نامجون نمیخوام بخاطر زیاد نوشیدن مشکلی واسه سلامتیت بوجود بیاد. تو الانشم انگار مستی،مطمعنی با یکی دیگ اوکی ای؟!
-بییششتررر ,حااالاااا !!داد زد البته میشه گفت دستور داد.
-عجججله ککن
+باشهجین با ناراحتی و اعصاب داغون برگشت سمت آشپزخونه و یه قوطی سوجو از یخچال برداشت.
زیر لب برای خودش غر میزد.+پسره احمق قصد داره خودشو راهی بیمارستان کنه، اصلا به حرف من گوش نمیده.اصلا میدونی چیه ،این مشکل خودشه منم دیگه اهمیت نمیدم به من چه اصن...
قوطی سوجو رو برداشت و رفت سمت نامجون.یه نگاه ب تلویزیون کرد و قوطی رو گزاشت روی میز.
+میدونی که فردا دوشنبست دیگه؟! با این حالت بازم میخوای کار کنی نام؟!°اهمیت نده° به خودش یادآوری کرد.نامجون پوزخندی زد و با چشمای قرمز پف کرده و به خون نشستش ب جین نگاه کرد.
-جیین.....
و پوزخندش به سرعت محو شد.
جین با ناامیدی اهی کشید و گفت:
+هر چی تو بگی عزیزم.نامجون از دوشنبه تا جمعه کار میکرد و همیشه ساعت ۱۰ صبح از خونه بیرون میزد و ساعت ۱۰ شب برمیگشت. جمعه شب ها هم توی خونه مست میکرد و گاهی هم میرفت سراغ دراگ دیلرش و ازش یکم مواد می گرفت . توی راه خونه غذا میخورد و قبل خواب فقط یه دوش سریع میگرفت و بعد به سمت تخت پرواز میکرد و بعد نیم ساعت یعنی ساعت ۱۰:۳۰ خوابش میبرد.وقتی که نامجون خوابش میبرد جین حدود ۱۰ ساعت آزادی خودش رو پیدا میکرد.
___________________________________________
جین
•••
دوباره تکرارش کرد. اون منو بار ها آزار داده، حتی دیگه برام واقعی نیست. قفط مثل یه توده سیاه از درد ، ناراحتی و ناامیدیه.توی آینه به خودم نگاه کردم و در حموم رو سریع پشت سرم قفل کردم. از دیدن انعکاس خودم وقتی که شبیه یه جنازه شدم متنفرم.نفس نفس میزدم و تند تند پلک زدم تا از شر اشکهایی که بی اجازه داشتن صورتمو فتح میکردن خلاص شم.
ازش متنفررم... به زخم جدید روی لبم و کبودی پیشونیم نگاه کردم. خییلی درد میکرد. توی کابینت های بالای سرمو گشتم تا بتونم باندی چیزی پیدا کنم تا بپوشونمش . زخم های قبلیم رو لمس کردم .دستام به خاطر نامجون میلرزید. چرا اینکارو با من میکنه؟! به خاطر اینکه خیلی مسته یا چی؟! به خاطر اینکه الان مواد مصرف کرده و نعشست یا چیییی؟!! من اونو دوست داشتم....ولی الان دیگه نمیتونم اینو بگم
میتونستم صدای قدم هاشو که داره نزدیک تر میشه بشنوم. حتی صدای نفس کشیدناش. از دادی که زد ترسیدم:
-کیم سئوووکجین چطور جرئت کردی از من پنهون شی؟! به چه دلیل فاکی ای خودتو از من قایم میکنی ؟!
سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم اما نتونستم . همونجا پشت در سر خوردم رو زمینو به اشکام اجازه ریختن دادم. چیزی که به خاطرش گریه میکردم درد زخم هام نبود، به خاطر این بود که عشق ما چقدر تغییر کرده. ما فقط دوتا آدم عاشق بودیم. صورتمو با دستام گرفتم تا صدای هق هقامو خفه کنم. نمیخواستم صدامو بشنوه ،نباید اجازه میدادم. کاش میتونستم فرار کنم. کاش میتونستم زمانو به عقب برگردونم، به وقتی که نامجون مهربون و شیرین وجود داشت، وقتی که نامجون خودش بود. اما اون دیگه نمیتونه مثل قبل باشه.
من واقعا واقعا دوستت داشتم کیم نامجون....اما دیگه نمیتونم .
باید خودم رو فراری بدم...___________________________________________
های
بای
YOU ARE READING
At half past 10
Fanfictionجین خوشحاله که با نامجون ازدواج کرده ، البته میشه گفت خودشو خوشحال نشون میده و اصلا راضی نیست. نامجون یه الکلیه بد دهنه. به هر حال ، جین هر شب راس ساعت ده و نیم آزادی خودشو به دست میاره ، و به کلاب شبانه میره و مینوشه، جایی که میتونه هرکاری میخواد...