جیمین
•••
× جیمین؟! حالت خوبه؟! داری گریه میکنی؟! کمک میخوای ؟!
تهیونگ داشت شونه هامو با شدت تکون میداد تا بلکه از تو فضا و اون گریه کردنام بیرون بیام.× بخاطر اون یارو جینه؟! لامصب اون ور خط اوضاع خیلی وحشتناک بود انگار . جیمین..دوباره بهش زنگ بزن ، یا برو پیشش.
+ نه ، نه ، بهش پیام میدم... نمیخوام دوباره وقتی داره درد میکشه صداشو بشنوم...من حتی نمیدونم که قضیه تموم شده یا نه هنوز...یه لحظه صبر کن.
× اوهوم حتما.
سر تکون داد و از اتاق رفت بیرون . گوشیمو از جیبم درآوردمو روی اسم جین کلیک کردم..جیمین: +
+ میخوام امشب بازم ببینمت
+ باید بدونم که حالت خوب شده یا نهسئوکجین : -
- اوهوم حتما میام..
- دوستت دارم جیمین
- و
- بخاطر قبل معذرت میخوام
- واقعا نمیخواستم اون چیزا رو بشنوی..
- ولی خب من خوبم
- فقط یه چیزی هست که خیلی وقته منو اذیت میکنه و دلره به زندگیم صدمه میزنه
- به هر حال مهم نیست
- بعدا میبینمت
- 10:30 ، درسته؟!+ اوهوم 10:30 اوکیه
+ درست مثل قبل
+ منم دوستت دارم
- امشب میبینمت[ اتمام پیام بازی و اینا ]
+ تهیووونگگگ ! امشب میرم بیرون که ببینمشش ، قراره ببینمشش
چون توی اتاق بودم مجبور شدم داد بزنم تا صدام به ته ته برسه.
× اععع؟ اوکیی
متقابلا داد زد ولی بهم خندید:/
× ولی نمیخوای بشینی درس بخونی ؟!! امتحانای ترمت داره نزدیک میشه و تو هم که انگار به تخمتم نیست..+ چون به تخمم نیست. بالاخره یه حرکتی روش میزنم. یعنی آخه این همیشه کار میکنه ، یه پروژه ای ، خلاقیتی چیزی و یس همیشه جواب میده.
× هرجور راحتی
شونه هاشو بالا انداخت..
× من میرم اتاق هوسوک و یونگی ، اوکی؟! اگه چیزی خواستی صدام کن . میبینمت .
یکم بعد صدای بسته شدن در و شنیدم و سکوت مطلقی که توی فضای اتاق حاکم شد...حداقل میتونم امشب ببینمش
باید بدونم که حالش خوبه یا نه..._ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
جیمین
•••
تصمیم گرفتم یکم ذهنمو خالی کنم و برم اتاق بغلی ، همون جایی که تهیونگ الان هست
بالاخره تونستم هم اتاقی هوسوک رو برای اولین بار ببینم ، و خب اون یه آدم خیلی سرد و خشک بود -_-
فکر کنم راجع به این قضیه که یونگی ممکنه همون دوست جین باشه داشتم اشتباه میکردم ، چون هرچقدرم که دقیق نگاهش کردم نتونستم شباهتی با اون آدم داخل عکس پیدا کنم...^ جونگکوک کجاست ؟!
وقتی در زدم ، هوسوک در رو باز کرد و ازم پرسید.
جونگکوک اون یکی هم اتاقیم بود و من و اون واسه یه مدت کوتاهی با هم زندگی کردیم ، جونگکوک یکم از ماها کوچیک تره ، خیلی خوب با هم جور شدیم ، جونگکوک یکم از ما حدا بپد ، اون حتی نمیدونست که هوسوک هم اتاقی جدید داره.شونمو بالا انداختم و رفتم داخل.
+ واقعا نمیدونم هوبی ، ببخشید ، تو کل روز ندیدمش . چطور؟!
^ یه پروژه داشتم که قرار بود باهاش فیلم برداری کنمش امروز ، ولی فکر کنم چون اینجا نیست خودم باید تنهایی انجامش بدم.
قیافش آویزون شد..
× کوکی دیشب رفت بوسان جیمین . یادت نیست؟! هفته بعد بر میگرده.
تهیونگ از توی آشپزخونه داد زد .
× خدا بگم چیکارت کنه یونگیییییییییی ، چرا بالشت گردنیت باید توی فریزر باشههههههه؟!
این پدصگ یه بالشت گردنیهههه ، لازم نیست بزاریش تو فریزر آخه احممممق!
یه عاخ غلیظ کشید و بالشت یخ زده رو از فریزر درآورد.~ خفه شو بابا
یونگی خندید و بالشت رو از دست ته ته گرفت
~ ببینید و یاد بگیرید پسرا ، این دقیقا همون چیزیه که وقتایی که هوا گرمه بهش نیاز دارید .
همینجوری توضیح داد و بالشت رو گذاشت دور گردنش ک باعث شد یخ ها ترک بردارن..قیافه هامون دیدنی بود...
+ ولی اون بالشت دیگه اصلا نرم و راحت نیست...:/ درضمن امروز هوا به اندازه کافی سرد هست ، هوا رو چک کردم. شاید بخوای بزاری اول یخاش آب بشه بعد دوباره ازش استفاده کنی..!
~ حالا هرچی
شونه هاشو بالا انداخت رو به هوسوک گفت
~ هوسوک ، میخوام برم بخوابم ، میای همراهم؟!+ جاااانننن؟!!!! شما دوتا باهم قرار میزاریددد؟! اونم بدون اینکه به ما بگیننن؟!
نتونستم نیشخندمو جمع کنم ، ابروهامو انداختم بالا و اروم گفتم :
+ عووووح دوست پسراااااا رووو..^~^× یکی نیست خودتو بگه جیمین
تهیونگ جوابمو داد .
× تو هم واسه خودت دوست پسر پیدا کردی ، نکردی؟! این بارو که اسمش جینه ، ولی اون تماس چند ساعت پی..(پیش دوستان، پیش)قبل اینکه برگردم سراغ یونسوک عزیز ، خیلی قاطعانه جواب ته رو دادم..
+ تهیونگ...بحثشو نکش وسط...نمیخوام بهش فکر کنم!
+ خبببب ، پس شما دوتا دویت گرامی قرار میزارید اره؟! وگرنه چرا تو باید هوسوک رو به تخت عزیزت دعوت کنی تا پیشت بخوابه هوووم؟!!! وگرنه اصلا چرا شما دوتا پیش همید؟!^ عاییش ، نخیر ما قرار نمیزاریم ، من همیشه لپتاپمو میارم بعد دوتایی باهم میشینم تو اتاق خواب فیلم میبینیم.
تهیونگ مثل یه بچه کوچولو با خنده در گوشم گفت:
× شرط میبندم پورن عه! ، این دوتا احتمالا باهم جق میزنن یا شایدم میرن تو کارو..^ میتونیم صداتو بشنویم تهیوووونگ
خواست تهیونگو بزنه که از زیر دستش فرار کرد . با اون لبخند مکش مرگش برگشت سمت یونگی و دستشو گرفت
^ یونگی ، زود باش ، بیا بریم+ فاک ، این دوتا دارن قرار میزارن نه؟!
اینو دوباره وقتی گفتم که دیدم یونگی یه ماچ کوچولو رو لپ هوسوک زد.یونگی خواست جوابمو بده خیر سرش ولی فقط گوشم کر شد ، با داد و اون قیافه کیوتش گفت :
~ عاااییششش خفه شید دیگه ، جنده ها ، آره آقا آره معلومه که قرار میزاریم ، الانم میخوایم بریم تو کارِ کردن! انتظار دیگه ای داشتین؟!!
~ پدصگا ، گمشید برید بیرون ، نمیخوام شما دوتا صدامونو بشنوید ، خدایا..دوتایی با قیافه های اخمو داشتیم برمیگشتیم که صدای خندیدن هوسوگ رو شنیدم که به یونگی گفت:
^ خیلی خوب ایسگاشون کردی یون ، خیلییی خوب ، الان دیگه میتونیم با آرامش پونی کوچولو ببینیم._ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
یدونه از این یونگی ها خریداررممممممم ، بای ╥﹏╥
![](https://img.wattpad.com/cover/247328619-288-k471557.jpg)
STAI LEGGENDO
At half past 10
Fanfictionجین خوشحاله که با نامجون ازدواج کرده ، البته میشه گفت خودشو خوشحال نشون میده و اصلا راضی نیست. نامجون یه الکلیه بد دهنه. به هر حال ، جین هر شب راس ساعت ده و نیم آزادی خودشو به دست میاره ، و به کلاب شبانه میره و مینوشه، جایی که میتونه هرکاری میخواد...