جین
•••
باید وقتی داشتم به هی رین کمک میکردم که وسایلشو بچینه یواشکی به جیمین تکست میدادم. ولی خب خیلی زحمت داشت ک یه وقت گیر نیوفتم .
خوشبختانه صحبتمون سر جمع دو دقیقه بیشتر طول نکشید.
هی رین اومد سمت من و منم گوشیمو سر دادم تو جیبم.• مامانی؟
+جانم دارلینگ
• این چیه؟پرسید و به یه عکس قدیمی از منو نامجون اشاره کرد . اون عکس مال دوران دبیرستانمون بود..
قبل از اینکه بتونم برگردم سمت هی رین ، یه مدتی رو به عکسمون خیره بودم..
عکسو برداشتم و انگشتامو روش کشیدم..
با آه غمگینی گفتم+ این منو بابایی ایم..خیلیی وقت پیش:)
نامجون یه دستش دور کمرم بود و داشت گونمو میبوسید و منم دستم دور شونه هاش بود و با یه لبخند گنده و چشمک به دوربین نگاه کرده بودم.
با یه لبخند از یاداوری اون دوران دراز کشیدم
+ یادمه ک کِی و چرا این عکسو گرفتیم..••*فلش بک*••
همونجور که داشتم میخندیدم دوییدم سمتش
+ جونیییییییی! حالت خوبه بیب؟؟
- اوهوم خوبم ، فقط اینکه اون سوهوی خر باورش نمیشه ما با هم قرار میزاریم و اینم حالمو گرفته چون میخوام ببینه که چقد دوستت دارم.
+ عاااو بیبب ، میتونیم یکار کنیم که باورش شه عاشق همیم ، میتونیم نشونش بدیم.
- چطوری؟
+ بهش بگو بیاد یه عکس ازمون بگیره!
- سوهووووو ، بیا اینجاا ، دوربینت کو ؟ بیا یه عکس ازمون بگیرررنامجون داد زد و سوهو با یه دوربین دور گردنش سریع اومد سمتمون .
اون خیلی عکاسی رو دوست داشت و خیلی هم کارش خوب بود توش.° اومم حتما نامجون ، میخوای که از تو و سئوکجین باهم عکس بگیرم؟
- اوهوم پلیزنامجون دستشو انداخت دور شونمو منو به خودش فشار داد ، منم لبخند زدم ولی وقتی گونمو بوسید ، نتونستم خودمو کنترل کنم که لبخندم بیشتر نشه و اون چشمک کوچولویی که خودشو تو عکسمون جا کرد رو همراهش نکنم.
••*زمان حال*••
اونموقعی که اون عکس گرفته شد ، نامجون داشت منو میبوسید و ما شبیه خوشحال ترین کاپل رو زمین بودیم.
به هی رین نگاه کردم که بخاطر داستان ما ذوق کرده بود و با لبخند نگام میکرد• ووییی این خیلی کیوتهههه ، میتونم این عکستونو کنار تختم نگه دارم؟؟ میخوام همیشه یادم بمونه ک بابا هام چقد سوییت ان:)
+ اوهوم دارلینگ حتما ، میزارمش دقیقا همینجا ، خوبه؟!عکس رو کنار چراغ خوابش روی میز گذاشتم ، یجا که هروخ از خواب بلند شد بتونه ببینتش.
با یه کیوتیه خاصی سرشو تکون داد و دوتایی باهم چیدن وسایلشو تموم کردیم.____________________________________________
جین
•••
شام رو تموم کردیم و همه داشتیم میرفتیم بالا بخوابیم که هی رین دستمو گرفت. برگشتم دیدم با چشمای اشکیش زل زده به من.
• مامانی..می..میشه پیش م..من بخوابی؟ از تن..تنهایی خوابیدن میتر..سم ، لطف..لطفاا مامی؟
با لبخند جوابشو دادم
+ حتما دارلینگساعت نه بود ، اگر تا ده خوابش میبرد ، اونوقت هنوز وقت داشتم تا برم کلاب و جیمین و ببینم.
هی رین رو گذاشتم رو تخت و خودمم کنارش دراز کشیدم و موهای بلند و نرم و مشکیشو ناز کردم.+ راجب پدر مادر واقعیت دیگه چیا میدونی؟ بهم بگو هی رینا
• باش ، مامانم ۱۶ سالش بود و پدرم ۱۴...اونا عاشق هم بودن ولی بعد از اینکه من به دنیا اومدم از هم جدا شدن. همش تقصیر منه.
+ هی رینا ، این تقصیر تو نیست ، دیگه هیچوقت همچین چیزی نگو خب ؟ هیچ چیزی تقصیر تو نیست. تو هیچ کار اشتباهی نکردی. فهمیدی؟ تو دلیل جدا شدن پدر و مادرت نیستی خب؟ دیگه هیچ وقت فکر نکن که بخاطر تو بوده!اخم کردم . نمیتونستم تحمل کنم که خودش رو اینجوری سرزنش میکنه.
یه لبخند سافت و گوگولی زد• باشه مامانی.
+ چیز دیگه ای راجب مادر واقعیت میدونی؟
• موهای بلند و تیره داشت ، درست مثل مال من
+ مطمعنم بخاطر همینه که همچین موهای خوشگلی داری دارلینگ ، بخاطر مامانت.سرم و تکون دادم بازم موهاشو ناز کردم
+ بابات چطور؟
• اونم موهای مشکی داشت و چشماش قهوه ای تیره بود و مثل اینکه قدش کوتاه بودهخیلی ریز خندید
+ چطوری همه اینا رو میدونی؟
• کارکنای پرورشگاه یه سری چیزا رو بهم گفته بودن ، ولی قبلا گاهی از مامان واقعیم نامه میگرفتم ، توش هرچیزی رو که لازم بوده راجبشون بدونم بهم میگفت.
+ هوم فهمیدم دارلینگ . هنوزم چیزی از اون نامه هارو داری ؟ میتونی نشونم بدیشون؟____________________________________________
های
کسی هست؟👀
یه پارت کوتاه..
بعد از یه تایم طولانی:)
هیهیهی
بای🖤
YOU ARE READING
At half past 10
Fanfictionجین خوشحاله که با نامجون ازدواج کرده ، البته میشه گفت خودشو خوشحال نشون میده و اصلا راضی نیست. نامجون یه الکلیه بد دهنه. به هر حال ، جین هر شب راس ساعت ده و نیم آزادی خودشو به دست میاره ، و به کلاب شبانه میره و مینوشه، جایی که میتونه هرکاری میخواد...