•11•

61 12 5
                                    

جین

•••

باید وقتی داشتم به هی رین کمک میکردم که وسایلشو بچینه یواشکی به جیمین تکست میدادم. ولی خب خیلی زحمت داشت ک یه وقت گیر نیوفتم .
خوشبختانه صحبتمون سر جمع دو دقیقه بیشتر طول نکشید.
هی رین اومد سمت من و منم گوشیمو سر دادم تو جیبم.

• مامانی؟
+جانم دارلینگ
• این چیه؟

پرسید و به یه عکس قدیمی از منو نامجون اشاره کرد . اون عکس مال دوران دبیرستانمون بود..
قبل از اینکه بتونم برگردم سمت هی رین ، یه مدتی رو به عکسمون خیره بودم..
عکسو برداشتم و انگشتامو روش کشیدم..
با آه غمگینی گفتم

+ این منو بابایی ایم..خیلیی وقت پیش:)

نامجون یه دستش دور کمرم بود و داشت گونمو میبوسید و منم دستم دور شونه هاش بود و با یه لبخند گنده و چشمک به دوربین نگاه کرده بودم.

با یه لبخند از یاداوری اون دوران دراز کشیدم
+ یادمه ک کِی و چرا این عکسو گرفتیم..

••*فلش بک*••

همونجور که داشتم میخندیدم دوییدم سمتش

+ جونیییییییی! حالت خوبه بیب؟؟
- اوهوم خوبم ، فقط اینکه اون سوهوی خر باورش نمیشه ما با هم قرار میزاریم و اینم حالمو گرفته چون میخوام ببینه که چقد دوستت دارم.
+ عاااو بیبب ، میتونیم یکار کنیم که باورش شه عاشق همیم ، میتونیم نشونش بدیم.
- چطوری؟
+ بهش بگو بیاد یه عکس ازمون بگیره!
- سوهووووو ، بیا اینجاا ، دوربینت کو ؟ بیا یه عکس ازمون بگیررر

نامجون داد زد و سوهو با یه دوربین دور گردنش سریع اومد سمتمون .
اون خیلی عکاسی رو دوست داشت و خیلی هم کارش خوب بود توش.

° اومم حتما نامجون ، میخوای که از تو و سئوکجین باهم عکس بگیرم؟
- اوهوم پلیز

نامجون دستشو انداخت دور شونمو منو به خودش فشار داد ، منم لبخند زدم ولی وقتی گونمو بوسید ، نتونستم خودمو کنترل کنم که لبخندم بیشتر نشه و اون چشمک کوچولویی که خودشو تو عکسمون جا کرد رو همراهش نکنم.

••*زمان حال*••

اونموقعی که اون عکس گرفته شد ، نامجون داشت منو میبوسید و ما شبیه خوشحال ترین کاپل رو زمین بودیم.
به هی رین نگاه کردم که بخاطر داستان ما ذوق کرده بود و با لبخند نگام میکرد

• ووییی این خیلی کیوتهههه ، میتونم این عکستونو کنار تختم نگه دارم؟؟ میخوام همیشه یادم بمونه ک بابا هام چقد سوییت ان:)
+ اوهوم دارلینگ حتما ، میزارمش دقیقا همینجا ، خوبه؟!

عکس رو کنار چراغ خوابش روی میز گذاشتم ، یجا که هروخ از خواب بلند شد بتونه ببینتش.
با یه کیوتیه خاصی سرشو تکون داد و دوتایی باهم چیدن وسایلشو تموم کردیم.

____________________________________________

جین

•••

شام رو تموم کردیم و همه داشتیم میرفتیم بالا بخوابیم که هی رین دستمو گرفت. برگشتم دیدم با چشمای اشکیش زل زده به من.

• مامانی..می..‌میشه پیش م..من بخوابی؟ از تن..تنهایی خوابیدن میتر..سم ، لطف..لطفاا مامی؟

با لبخند جوابشو دادم
+ حتما دارلینگ

ساعت نه بود ، اگر تا ده خوابش میبرد ، اونوقت هنوز وقت داشتم تا برم کلاب و جیمین و ببینم.
هی رین رو گذاشتم رو تخت و خودمم کنارش دراز کشیدم و موهای بلند و نرم و مشکیشو ناز کردم.

+ راجب پدر مادر واقعیت دیگه چیا میدونی؟ بهم بگو هی رینا
• باش ، مامانم ۱۶ سالش بود و پدرم ۱۴...اونا عاشق هم بودن ولی بعد از اینکه من به دنیا اومدم از هم جدا شدن. همش تقصیر منه.
+ هی رینا ، این تقصیر تو نیست ، دیگه هیچوقت همچین چیزی نگو خب ؟ هیچ چیزی تقصیر تو نیست. تو هیچ کار اشتباهی نکردی. فهمیدی؟ تو دلیل جدا شدن پدر و مادرت نیستی خب؟ دیگه هیچ وقت فکر نکن که بخاطر تو بوده!

اخم کردم . نمیتونستم تحمل کنم که خودش رو اینجوری سرزنش میکنه.
یه لبخند سافت و گوگولی زد

• باشه مامانی.
+ چیز دیگه ای راجب مادر واقعیت میدونی؟
• موهای بلند و تیره داشت ، درست مثل مال من
+ مطمعنم بخاطر همینه که همچین موهای خوشگلی داری دارلینگ ، بخاطر مامانت.

سرم و تکون دادم بازم موهاشو ناز کردم

+ بابات چطور؟
• اونم موهای مشکی داشت و چشماش قهوه ای تیره بود و مثل اینکه قدش کوتاه بوده

خیلی ریز خندید

+ چطوری همه اینا رو میدونی؟
• کارکنای پرورشگاه یه سری چیزا رو بهم گفته بودن ، ولی قبلا گاهی از مامان واقعیم نامه میگرفتم ، توش هرچیزی رو که لازم بوده راجبشون بدونم بهم میگفت.
+ هوم فهمیدم دارلینگ . هنوزم چیزی از اون نامه هارو داری ؟ میتونی نشونم بدیشون؟

____________________________________________
های
کسی هست؟👀
یه پارت کوتاه..
بعد از یه تایم طولانی:)
هیهیهی
بای🖤

At half past 10Where stories live. Discover now