•5•

228 61 12
                                    

جیمین

•••

بعد از اینکه لبای نرم و صورتیش رو روی لبای خودم حس کردم ، خم شدم و بوسیدمش قبل از اینکه بره عقب . با یه حالت نمیه مظطرب و نمیه خوشحال بهم خیره شده بود . قبل از اینکه بتونه چیزی بگه چند بار دهنشو باز و بسته کرد.

- جیمین تو اینو دوست داشتی؟!

سرمو به معنی آره تکون دادم . میتونستم حس کنم که مثل گوجه قرمز شدم . من..من حتی بیشتر هم میخواستم ، اما فکر نکنم الان وقت مناسبی براش باشه . خ..خب شاید بعدا بتونم نه ؟! لباسشو مرتب کرد و یکم صاف تر نشست ، ولی بعدش خم شد و به ساعتم نگاهی انداخت.

+ جایی باید باشی؟!
دوست داشتم بدونم چه چیزی باعث شده اینطوری استرس بگیره . سرشو تکون داد و لبخند زد :
- اوه نه نه ! عااام الان نزدیکای نصفه شبه دیگه؟!
+ آ..آره.

چشمامو ریز کردم و بهش زل زدم ، با خنده پرسیدم :
+ تو الان باید بخوابی یا چی؟!
جوابی نداد پس دوباره با یه حالت کیوت گفتم :
+ جین چرا انقدر هول و عجول به نظر میرسی؟ میدونی...دارم از بودن باهات لذت می برم و خب ، خب دلم نمیخواد این حس خوب و لذت الان تموم بشه :)
سرشو اورد بالا و پوزخند زد :
- نمیخوای...؟!

دستشو سمتم دراز کرد و مچ دستمو گرفت . خیلی آروم انگشتاشو توی انگشتام قفل کرد . با قیافه ی کیوتی بهم خیره شد طوری که چشم برداشتن ازش واقعا غیر ممکن بود. هیچکس نمیتونست دربرابر اون نگاه مقاومت کنه . عام یه لحظه......اون داشت ایگیو انجام میداد؟ آههه واقعا نمیتونستم خوب ببینم.

یه لبخند فووووق کیوت بهم زد. وااای خدا لباش توی اون فرم خییلیی بوسیدنی و خواستنی بود . قبل از اینکه شروع به بوسیدن همدیگه بکنیم ، دست تو دست از بار خارج شدیم. این بار دیگه هیچ کدوممون عقب نکشیدیم و اونقدر توی چشیدن طعم لب های هم غرق شدیم که فقط نیاز به اکسیژن مارو جدا کرد .

-  تو منو دوست داری ، مگه نه ؟!
پرسید و با دستش موهامو بهم ریخت :
-  تو واقعا از من خوشت میاد ؟! 
+  جین...! تا..تاحالا کسی باعث نشده که قلب من اینطوری بتپه .

هه من اعتراف کردم . این حقیقت بود . احساس میکردم توی بهشتم . جمع شدن انگشتای نرمشو دور دستم و فشار دادنشو حس کردم. منم دستمو محکم تر کردمو با ناخن هام فشار دادم . اما این فقط تا وقتی بود که یه چیز سفتی بین انگشتاش نظرمو جلب کرد . دست چپش رو چرخوندم که دیدم جسم براق دور انگشت چهارمشه .

یه حلقه؟

دستشو نزدیک تر آوردمو بیشتر دقت کردم . الماس کوچیک روش و طلای دورش توانایی کور کردنمو داشت . بهش میخورد که خیلی گرون باشه ، یجورایی مثل حلقه ازدواج!

صبرکن اون...ا..ون ، همین بود .
یه حلقه ازدواج بود .

+ جین..!
صداش کردم و یکم دستشو شل تر گرفتم .
+ این حلقه برای چیه؟!
با انگشتم بهش اشاره کردم که باعث شد چشماش روی حلقه میخ بشه . یه لحظه حس کردم نباید میپرسیدم آخه این روزا همه توی این انگشتشون یا کلا تو دستشون ، حلقه میندازن پس فکر نکنم چیزی واسه نگرانی باشه .

At half past 10Où les histoires vivent. Découvrez maintenant