•2•

296 80 43
                                    

جین

•••

امروز دوشنبست و چند ساعت پیش نامجون رفت سرکار. °الان ساعت چنده ؟!° . ساعت ۲:۴۷ ظهر رو نشون میده و این یعنی نامجون حدودا هفت ساعت دیگه برمیگرده.همیشه ازش میترسیدم و نمیخواستم عصبانیش کنم تا ازش آسیب ببینم.

وقتی برمیگرده خونه خسته و بدخلقه در واقع اوضاع خیلی آشفته ای داره.تا میرسه مستقیم میره سمت تخت خواب ، البته بهتره بگیم کاناپه.

چراغ هارو خاموش کردمو در اتاقو آرووم پشت سرم بستم. قبل از اینکه سمت دستشویی برم فکری به سرم میزنه.

°اگه الان برم متوجه نمیشه°

سمت کمد و کشوهای لباسام رفتمو زیر و روشون کردم. با وسواس بهترین لباسمو انتخاب کردم .از این گذشته من که نمیتونم مثل یه جنازه °چیزی که درواقع هستم° به نظر بیام.آهه اینا خیلی به من میان. لبخندی به اون پیرهن صورتی و شلوار جین آبیم زدم، براق ترین و خفن ترین کتونی مشکیم رو هم انتخاب کردم.

قبل از اینکه از در بیرون برم کلید، کیف پول و موبایلمو برداشتم و زدم بیرون. در حیاطو آروم بستمو وارد خیابون اصلی شدم.

°آههه حالا باید کجا برم؟!°

ساعت ۱۰:۲۴ شب بود .تصمیم گرفتم به نزدیکترین نایت کلاب ° The pink princess° برم.

وقتی در کلابو باز کردم صدای بوم بوم آهنگ و فریاد ها مستقیم رفت تو گوشم که باعث شد چند قدم بیام عقبو سعی کنم خونسردیمو حفظ کنم.

هیچ چیزی برای نگرانی نداشتم چون ساعت از ده و نیم گذشته و من آزادم.

___________________________________________

سوم شخص

•••

وقتی وارد کلاب شد تنها به مست کردن فکر میکرد. البته نمیخواست تنها انجامش بده واسه همین شروع کرد به چرخیدن تا شاید یکی رو پیدا کنه که تنها باشه.

پسری رو دید که توی بار نشسته و بودو داشت نوشیدنی سفارش میداد. تقریبا هم سن جین بود. رفت کنار پسر نشست ، تو دلش آرزو میکرد کاش بتونه یطوری با پسر دوست بشه.با صدایی بلندتر از موزیک داد زد :

+ سلاااام من جین هسسسستمم!

- تو جیم هستی؟! چییی؟! آخه من جیم-ین هستم!

پسر پرسید .جین سعی کرد اسمشو پس بگیره.

+ گفتم من جین هستم ...کیم سئوکجین و تو جیمینی درسته؟!

- یپ ، تو هم تنهایی؟!

به خاطر صدای موزیک مجبور بودن داد بزنن. جین در جواب سری تکون داد، جیمین با یک نگاه نیمه تحریک شده و خمار به جین نگاه کرد و شونه بالا انداخت.

- آهههه دوستام دوباره منو تحریک کردن ، لععنت بهت هوووسوک.

+ خب امم من خودم اومدم اینجا .

با حالت خجالتی ای گردنشو مالید و دندوناشو بهم فشار داد. جیمین گفت :

-اوه پس میتونی امشب با من همراه باشی

خندید

- به هر حال دلم نمیخواست تنها به نظر بیام

جین لبخندی زد:

+ حتما :)!

- چی میخوری؟!

با کنجکاوی پرسید و به باریستا سفارش یه نوشیدنی مخصوص داد.

- عااا این عالیه حتما باید امتحانش کنی

و لیوانو به سمت جین هل داد .جین با خودش فکر کرد° این خیلی خوبه° و با سر حرف جیمینو تایید کرد .°واااقعا عالیه!°

- خوشت اومد نه؟! من همیشه وقتی میام اینجا اینو سفارش میدم ، البته با دوستام میام.

نیشخندی زد.

- اما اونا همش درباره درس خوندن برای آزمون ها و تست زدنو اینا صحبت میکنن و اههه گه میزنن به حال آدم . ولی من مثل اونا نیستم. کلابینگ و تفریح خیلی بهتره. اونا خیال میکنن من قراره امتحانامو خراب کنمو بیوفتم ههه :)!

به جین که سرخ شده بود اشاره کردو پرسید :

- هی حالت خوبه؟! یه لحظه صبر کن تو الان مستی؟!!!!

+ معلومه که نیستم :/

با تمسخر گفت و یه جرعه دیگه نوشید.

+ تو گفتی امتحان داری پس یعنی هنوز درگیر مردسه یا دانشگاه ای یا چی؟!

-هییییششش!!!

جیمین انگشتشو روی لبهای جین گذاشت و اونو ساکت کرد .

- انقدر بلند نگو :) . من بیست سالمه نزدیکای بیستو یک ، توچی تو چند سالته؟!

+ من بیست و چهار سالمه و خب ازد.....

نیشخندی به خودش زد .

+ خیلی وقته مدرسه و اینارو تموم کردم

نمیخواست جیمین بدونن که اون به محض ترک کردن مدرسه با نامجون ازدواج کرده.

+ از آشناییت خوشحالم جیمین:))!

___________________________________________

خب استارت اشناییشون خورد.

At half past 10Donde viven las historias. Descúbrelo ahora