PART 24(Grandma, don't leave me alone)

150 23 10
                                    

دیدم یونگی داره به چیزی نگاه میکنه منم برگشتم
_ تهیونگ!
که دیدم داره به تختی که مادربزرگش رو دارن میبرن نگاه میکنه
_ هی تهیونگ بهم نگاه کن
هنوز داشت به اون سمت نگاه میکرد ..... تو شک بود

از زبون تهیونگ
T: مامان‌بزرگ ناهار چیه؟
+ قراره برای پسر خوشگلم یه کیمچی خوشمزه درست کنم
T: آخ جووووون ....... بعدش بریم اسب هارو ببینیم
+ به شرط اینکه درسهات رو بنویسی
T: اعععععع نه دیگه مامان‌بزرگ
+ پس اسب دیدن کنسل
T: باشه باشه مینویسم
+ اینم از کیمچی
T:اوووووم خیلی خوش مزست
+ نوش جونت

.........
T: مامان بزرگ( بابغض)....... نباید ......نهههه

از زبون ا/ت
تهیونگ یه چیزی زیر لب گفت بعد روی زمین زانو زد
T: نههههههه
با تمام وجودش گریه کرد منم فورا بغلش کردم
T: نه...ا/ت ...... بگو واقعی نیست......خواهش میکنم ا/ت نههههههه اون نباید برهههههه
_ تهیونگ اروم باش میدونم خیلی سخته
تهیونگ فقط داشت گریه میکرد و لباس من با اشک هاش داشت خیس میشد...... یونگی از دور به ما داشت نگاه میکرد و اشک می‌ریخت..... پسرا هم از در بیمارستان اومدن داخل .... میخواستن بیان سمت تهیونگ که یونگی اجازه نداد.....

T: من باید برم پیشش
تهیونگ فورا با چشم های خیس بلند شد و میدویید منم پشت سرش اومدم
_ نهههه تهیونگ ..... وایستا

از زبون تهیونگ
ا/ت هی با داد زدن میخواست جلوم رو بگیره ولی من به دویدن ادامه میدادم اخر سر به اتاق مادربزرگ رسیدم و پرستار ها از اون اتاق اومدن بیرون
T:  بزارین ببینمش
٪ نمیشه آقای کیم اونجا سرد خونست
T: قول میدم کاری نکنم فقط ببینمش
٪ خانم کیم رو داخل جعبه گذاشتین؟
@ نه هنوز آقای دکتر
٪ خوبه...... آقای کیم فقط ده دقیقه
T: چشم

اروم با پاهای لرزون وارد اتاق سردی شدم که مه همه جا رو گرفته بود....... بعد از اینکه چشمام عادت کردم به محیط یه تخت وسط اتاق دیدم و زیر ملافه یکی پنهان شده بود
T: مادربزرگ
اروم و آهسته به سمت تخت رفتم و همینجوری اشک می‌ریختم....... باور نکردنی بود ....... زمان بچگیم مرده بود و من هنوز باور نمیکردم
T: خواهش میکنم تو نباش خواهش میکنم
دستهام با لرزش زیاد ملافه رو کنار زدن ...... اشکام بیشتر شدن

T: نه...... نهههههه ..... این تو نیستی نه نه .... چشات و باز کن..... داری باهاش شوخی میکنی نه؟ .... الان اصلا وقت باری نیست مادربزرگ من دیگه بزرگ شدم...... لطفااااااا .......... جوابم بدهههههههه....... تو نباید برریییییی

از زبون ا/ت
آقای دکتر گفتن که تهیونگ رفته داخل و همه منتظرش بودیم
@ خانم ا/ت؟
_ بله خودم هستم
@ بفرمایید وصیت نامه خانم کیم هست
_ چرا یه من میدین
@ اخر این وصیت نامه خطاب به شما هست بهتره دست خودتون باشه
_ بله ممنونم
چرا برای من مادربزرگ نوشته؟ ...... یعنی باید به تهیونگ بدم
# ا/ت چی نوشته
_ نمیدونم فعلا نمیخوام بازش کنم ....... نمیتونم
# باشه عزیزم
ا/ن اروم بغلم کرد و منم اروم گریه میکردم...... جوری وابسته مادربزرگ شدم که انگار چند ساله باهاش زندگی کردم
H: یعنی نمیخوای به تهیونگ نشون بدی
J: هوپی اگه نشون بده تهیونگ غم بیشتر میشه
N: خود ا/ت میدونه کی بهش بده تا اون زمانی کسی حرف درباره این وصیت نامه جلوی تهیونگ نمیزنه
P: اره این بهترین کاره
از بغل ا/ن اومدم بیرون ‌..... بعد در باز شد

I CAN'T WITHOUT YOUTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon