⁴۫ ּ ⋆𝐲𝐨𝐨𝐧𝐠𝐢'𝐬 𝐡𝐨𝐦𝐞

78 13 0
                                    

"یاااا! هیونگ الان باید بهم بگی رفتی دگو؟"
"یهویی شد، ببخشید. حالا امتحانتون‌رو چطوری دادین؟"
"من که عالی دادم یونجون‌رو نمیدونم.."
"مگه پیش هم نیستین؟"
"نه با دوستاش رفته بیرون"
"تو چرا نرفتی؟"
"دوستاش‌رو نمیشناختم"
"آشنا میشدی باهاشون"
"نمیدونم. حس خوبی بهم نمیدن"

گوشی رو سمت راست شونه‌اش گذاشت و درحالی که کمربندش رو می‌بست جواب خواهر زاده‌اش رو داد :

"سوبین! اگه با آدمای جدید ارتباط برقرار نکنی تنها میمونی و نمیتونی موفق باشی، آینده‌ی کاری تو به درصد برونگراییت بستگی داره"
"من تنها نیستم فقط...هیونگ یکی داره در میزنه، قرار بود کسی بیاد خونه‌ات؟"
"نه، برو ببین کیه"
"پس بعد از اینکه از بیمارستان برگشتی بهم زنگ بزن و وضعیت جونگکوک و مامانش رو بهم بگو هیونگ"
"باشه، به خود جونگکوک میگم باهات تماس بگیره، مراقب خودت باش"

بعد از قطع کردن گوشی از اتاق داغون متل دو ستاره‌ای که با بدبختی پیدا کرده بودن بیرون زد و به سمت ماشینش حرکت کرد تا تهیونگ و دوستاش بیان و برن ملاقات مادر جانگکوک.

...

گوشیش رو به طرفی پرت کرد و به سمت در ورودی حرکت کرد.
باز کردنش همراه شد با هجوم یونجون و دوستاش به خونه‌ی یونگی.
پسر مو آبی به سمت یونجون رفت و با صدای آرومی در گوشش گفت :

"یونجون داری چه غلطی میکنی؟"
"درست حرف بزن، با بچه ها اومدیم خوش بگذرونیم"

نگاهش رو به دوستای یونجون که حالا روی کاناپه‌ها لم داده بودن داد و جواب داد :

"نباید بهم میگفتی؟"
"چرا باید بهت میگفتم؟"
"چون اینجا خونه‌ی داییمه!"
"خونه‌ی دوست داداش منم هست!"

سوبین چشم‌هاش رو چرخوند، به طرف اتاق هیونگش که لباساش اونجا بود رفت و بعد از پوشیدنشون، با برداشتن موبایلش از زیر یکی از دوستای یونجون خواست از خونه بیرون بره که صدای یونجون متوقفش کرد :

"کجا پس؟ میخواستیم خوش بگذرونیم!"
"منظورش اون خوشگذرونی که تو ذهنته نیستا! منظورش شامپاین نوشیدن و گیم زدنه!"

سوبین با تعجب به دوستای منحرف یونجون نگاهی انداخت و با تاسف سرش رو تکون داد و از خونه خارج شد.
درحال قدم زدن توی پارک نزدیک خونه‌ی یونگی بود که موبایلش زنگ خورد.
بدون اینکه نگاهی به اسم گیرنده‌ی تماس کنه جواد داد :

"بله؟"
"سلام! چطوری بچه جون؟"
"اوما! خوبم تو چطوری؟"
"من که عالیم، البته اگه این بیشعور بزاره!"
"کدوم بیشعور؟ آپا رو میگی؟"
"نه بابا اون بدبخت که کاری نداره اتفاقا یه عالمه ازم مراقبت میکنه."
"پس کیو میگی؟"
"به زودی میفهمی پسرم به زودی!"
"آیش پس کی میاین؟ دلم براتون تنگ شده"
"زودی میایم، دل منم واست تنگ شده! دل آپا هم همینطور"
"کجاست؟ بده باهاش حرف بزنم"

𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞, 𝐥𝐢𝐤𝐞 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐩𝐢𝐚𝐧𝐨 -completed-Where stories live. Discover now