¹¹۫ ּ ⋆𝐦𝐲 𝐣𝐢𝐦𝐢𝐧

78 16 0
                                    

خونه، ماشین های دیگه و... مثل اجسام بی ارزشی از کنارشون رد میشدن.

کبودی آسمون تو دقایقی که سوار ماشین شده بودند بیشتر شده بود و هوا روبه تاریک شدن میر‌فت.

داخل ماشین نشسته بودن و یونگی می‌روند. تا دقیقه ای پیش صدای زنگ موبایلش تو ماشین پخش می‌شد اما با خاموش و در آخر پرت کردنش به گوشه‌ای از صندلی عقب سکوت رو برقرار کرد.

پسر مو طلایی گه‌گاهی به کنارش خیره میشد و یونگی رو می‌پایید اما اون حرفی نمی‌زد. کاملا سکوت کرده بود.

جیمین هم ترجیح میداد سکوت کنه تا به جایی برسن که بشه توش حرف زد. جایی که مورد خشم پسر کناریش قرار نگیره.

دقایقی بعد، توی نقطه‌ای از شهر بودند که مثل بام بود. یه جای مرتفع که شهر و آپارتمان های بلند رو به نقطه های کوچیکی تبدیل کرده بود. جایی که از این فاصله آدمی دیده نمیشد و همه‌چیز کوچیک نشون داده میشد.

با کوبیده شدن در و صدای نچندان بلندی که پخش شد اون هم از ماشین پیاده شد و به دنبال یونگی که کت مشکیش رو درمیاورد و گره کراواتش رو شل میکرد رفت.

یونگی بعد از راحت کردن بدنش روی زمین خاکی، نشست و توجهی به لباسای خاکی شده‌اش نکرد. پاهاشو از لبه آویزون کرد و دستاشو تکیه‌گاه بدنش کرد و به نمای زیبای شهر خیره شد. به اون نور های مختلف، به آپارتمان های کوچیک و بزرگ، به ابر های مختلفی که کارشون حفاظت از ماه بود. ماهی که کامل و گرد خودش رو در دیدرس شهر و مردم گذاشته بود و مثل یه چراغ، همه جارو روشن میکرد.

جیمین به این فکر کرد که یونگی طوری که نشسته بود، طوری که رفتار میکرد هیچ حسی رو به بهش منتقل نمیکرد. خشم، نفرت، عشق یا شایدم عصبانیت؟

کنار پسر نشست و بعد از اینکه نگاهشو روی ظاهر شلخته اما خواستنی پسر چرخوند به نمایی که یونگی نگاهش میکرد خیره شد و با من و من گفت:

"فکر نمیکردم بخوای به حرفام گوش کنی."

یونگی از گوشه چشمش به جیمینی که مثل خودش روی زمین نشسته بود و پاهاش رو آویزون کرده بود و آروم تکون میداد خیره شد. طوری که به دستاش یا منظرهٔ رو به روش خیره میشد، نشون از استرسش میداد.

"باید بهت فرصت حرف زدن بدم، اینجوری هیچوقت حسرت شنیدن حرفات رو دلم نمیمونه."

منطق یونگی این رو میگفت. هرچند که با احساساتش درگیر بود. اگه با احساسش تصمیم می‌گرفت و لجبازی میکرد فقط خودش رو اذیت میکرد. هنوز هم معتقد بود چشمای اون حقیقت رو فریاد می‌زنه.

نگاهش دوباره به یونگی دوخته شد. همون حس آرامشی که با چشمای کشیده و کوچولوش مو طلایی رو وادار میکرد تا به چشماش زل بزنه و آروم بشه. چشماش نرم بودند و پر از احساس! حیف بود که جیمین این احساس رو خورد کرده بود.

𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞, 𝐥𝐢𝐤𝐞 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐩𝐢𝐚𝐧𝐨 -completed-Where stories live. Discover now