⁵۫ ּ ⋆𝐤𝐢𝐬𝐬

75 14 0
                                    

نفسش رو صدادار بیرون داد و به سمت آشپزخونه حرکت کرد.
در یخچال رو باز کرد و از خالی بودنش کلافه به دیوارتکیه داد؛ باید مشغول میشد و یه چیزی درست میکرد، حداقل تا وقتی که سولار خواب بود و اذیت نمیکرد.
بسته های پاستا رو از کانتر بیرون کشید و کارش رو شروع کرد.

...

برای تمرکز بیشتر زبونش رو بین لبهاش قفل کرد و مشغول هم زدن محتویات داخل تابه شد.

"چی درست میکنی؟"

با تعجب سمت صدا برگشت؛ جیمین کی برگشته بود؟

"کی اومدی؟"
"چند دقیقه‌ای میشه"
"پشت در نموندی؟؟"
"تا رسیدم یونجی نونا و بچه ها از خونه اومدن بیرون. اون رمز در رو بهم گفت"

یونگی سری به معنای تفهیم تکون داد و دوباره مشغول شد.
صدای گوشی جیمین بلند شد؛ نگاهش رو از سرآشپز رو به روش گرفت و به موبایل داخل دستاش داد.
با دیدم اسم جکسون استرس و اضطراب وارد بدنش شد ولی سعی کرد عادی رفتار کنه و وانمود کنه اون بازی مسخره و اون قولی که داده رو فراموش کرده، احتمالا جکسون هم بیخیال میشد.
اون آدم بدقولی نیست ولی بازی با احساسات دیگران براش خوشایند نبوده و نیست، حتی اگه اون فرد دشمنش باشه.
دکمه‌ی سبز رنگ رو لمس کرد و گوشی رو به گوشش نزدیک.
از آشپزخونه فاصله گرفت و به سمت کاناپه‌های پذیرایی راه افتاد.

"چطوری پسر؟"
"خوبم؛ تو خوبی؟"
"بد نیستم، ببینم تو رفتی دگو و به من نگفتی؟"
"هیچکس نمیدونه! تو از کجا فهمیدی؟"
"امروز با تهیونگ حرف میزدم، مثل اینکه با هیونگ عزیزش رفتی!"

با نیشخندی که از پشت تلفن هم مشخص بود گفت و جیمین از استرس تکونی به خودش داد.

"آ-آره، چطور مگه؟"
"فرصت خوبیه واسه قولی که دادی!"
"اره! ر-راست میگی"
"برگشتی سئول باید دست تو دست ببینمتون!"
"فعلا نمیشه جکسون!"

با نزدیک شدن یونگی به پذیرایی، آب‌دهانش رو قورت داد و لب باز کرد:

"من الان نمیتونم صحبت کنم، وقتی برگشتم سئول همدیگه‌رو میبینیم"

فرصت جواب به جکسون نداد و با خداحافظی عجله‌ای تماس رو قطع کرد و تلفنش رو به گوشه‌ای پرت کرد.
لبخند پر اضطرابی به یونگی زد، خودش هم دلیل استرسش رو نمیدونست.
صدای ملایم پسر رو شنید.

"به نظر مضطربی، چیزی شده؟"
"هوم؟ نه هیچی نیست"
"غذا میخوری؟"
"منتظر نونا و بچه ها نمیمونی؟"
"اونا بیرون غذا میخورن، یونجی رو میشناسم"

لبخند زد، دوست داشت دستپخت پسر بزرگ‌تر رو امتحان کنه.

"دستپختم اونقدرا هم بد نیست!"
"دوست دارم امتحان کنم"
"پس بیا ظرفارو بچینیم"

...

چند دقیقه‌ای از خوردن شام گذشته بود و جیمین به جون لب‌هاش افتاده بود.

𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞, 𝐥𝐢𝐤𝐞 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐩𝐢𝐚𝐧𝐨 -completed-Where stories live. Discover now