عصر روز بعد:
Lisa:
بعد از این ک جیسو 23 مدل لباس رو عوض کرد سمت کلوب رفتیم...
پرانپریا...
کلوب...
پوزخندمعنی داری زدم...
رزی و دوستش سیلا کمی بعد از ما وارد شدند...
جیسو با ملایمت شروع به صحبت کرد...
- یه رزرواسیون داشتیم... حتما به اسم جیمین کان سرز هست...
+ رزرواسیون به نام شماست جیسوخانم!!! بفرمایید...
سمت یکی از میزهارفتیم و نشستیم...
رزی نزدیک ترین صندلی ب من و انتخاب کرد... خب من احمق نبودم ولی... کمی واسم مبهم بود...
اطراف و نگاه کردم...
قشر مرفه...
پشت یکی از میزها آقای عشق رو دیدم...
- جیسو... پدربزرگت!!!
+ دیدم... با پدر اِلنا عمو (Mitat) نشستن... یعنی برم پیشش؟ هنوز عصبانی هست؟ ولش کن بابا نرم...
لبخند آرومی زدم...
جین هم این جا بود... همراه با خانوده... انگار که منتظرکسی بودند...
دست رزی من و از افکارم بیرون کشید...
دستش رو رون پام لغزید...
+ اولین بارهست میای کلوب؟
- بله...
پام و کنار کشیدم...
خواستم چیزی بگم ولی با اومدن گارسون سکوت کردم...
+ جیسو خانم واس نوشیدنی چی ترجیح میدید؟
_ آاااا.... این سئوال از جایی اومد که نخوندم... به نظر من اول غذارو انتخاب کنیم...
منو رو برداشتم و به غذا ها نگاهی انداختم...
- گاااد... کره ای نوشتن اینقدر سخت هست!؟ حتما مجبوریم که زبون خارجی بدونیم!؟
+ من به تو کمک کنم...
رزی سمتم خم شد و شکاف سینش و به نمایش گذاشت...
سریع سرم و سمت جیسو برگردوندم... مشغول صحبت با سیلا بود...
- ن... لازم نی... من حلش می کنم...
+ لیسا... بعدا اینارو بکاریم بریم یه جایی که راحت تر باشیم... فقط دوتامون...
چشمک آرومی زد...
- شما با جیسو می رید...
من خیلی خسته ام می خوام برم خونه بخوابم...
غذارو سفار دادم...
Rose:
عملیات با شکست رو به روشددددددددددددد...
YOU ARE READING
Jenlisa - Fate -
Fanfictionلیسا دختری خوش چهره و ساده از محله های پایین شهر کره است، او روز تولد برادرش مکس ناخواسته به اجبار برادرش ماشین مدل بالایی را می دزدد و بعد با او تصادف می کند. برادرش چون سابقه داشته است به یک سال حبس محکوم میشود اما لیسا بخاطر کمک وکیلی به اسم شوگ...