Jennie:
- خب چ خبر؟
+ سردرد دارم... امروز جیسو خیلی خوشحال بود... فک کنم رزی باهاش خوب هست...
عین چییییییییییییییی فقط می خووووووووووووند...
نگو تو مغز اين ی دکمه خوانندگي هست...
وقتي اون دکمه رو زد ضبط شده ها شروع شد... اما اگ ببيني چي ها بلد هست... ولی نمی دونم از کجا...
- شايد از اينترنت...
+ آره تمام زندگيش سر کامپيوتر هست...
يواش يواش من و بيش تر داخل خودشون قبول مي کنند... حس مي کنم اعتماد مي کنند...
اونقدر اون آدمها رو دوست دارم ک...
- اما تو هر فرصت هم سعي مي کني از اونا فرار کني...
+ ب اونا بی ربط هست... اون مشکل من هست... بي اعتمادم... بابام يهو از زندگيم رفت...
- شايد واس اون ي دستم لاي در هست...
+ واس اين ک قبل از اين ک ترکم کنند... من برم... فکر مي کنم همه مي تونند خيلي راحت از من بگذرند...
- می فهمم...
+ پرنسس...
- هیم؟
+ اگ اين کثافت کاري اون مرتيکه معلوم نمي شد... مي خواست ب تو پيشنهاد ازدواج...
- خب؟
+ قبول مي کردي؟
- اگ بگم ن هم واس تو بی معناست...
+ البته ک واس من خيلي معنا دارهست فهميدن اين... اما...
- لیسا من جمله هايي رو ک با اما شروع بش رو دوست ندارم... دار می بینم يواش... يواش سعي مي کنی...
اوکی هست...
+ مرسی...
Jisoo:
(Silla) ب دعوت من ب عمارت سرز ها اومد...
- خوش اومدی ک...
+ مرسی... خب... نقاشی؟
- هیم...
بریم اتاق...
قرار بود ی سری از نقاشی هام و ب عنوان کادو بدم بش...
دنبال ایده برای نقاشی بود...
+ اين ها فوق العاده هستند... ب مجله ها مي فرستي؟
- ن... فکر نمی کنم بتونم ب عموم نشون بدم...
نقاشی بعدی...
بعدی...
بعدی...
- آاا...
تا اين جا بود...
+ رزی بود؟
- خطوط صورتش واس نقاشي خيلي مناسب هست... ب خاطر همين...
YOU ARE READING
Jenlisa - Fate -
Fanfictionلیسا دختری خوش چهره و ساده از محله های پایین شهر کره است، او روز تولد برادرش مکس ناخواسته به اجبار برادرش ماشین مدل بالایی را می دزدد و بعد با او تصادف می کند. برادرش چون سابقه داشته است به یک سال حبس محکوم میشود اما لیسا بخاطر کمک وکیلی به اسم شوگ...