Lisa:
شدت بوسه بیش تر و بیش تر شد... زیپ پیراهن جنی و سریع باز کردم...
تردید...
این حس و دوست نداشتم...
جنی متعلق ب من نبود...
آروم لبام و جدا کردم...
+ لی...س...ا؟
- هیم؟
+ بازهم؟
- من...
+ اشتباه بزرگی می کنی لیسا... اذیتم می کنی...
- تو این مورد باهم تفاهم داریم...
+ لیسا بهت سه ثانیه وقت می دم... اگ اون طور ک من می خوام این رابطه رو ادامه ندی من... من ب پیشنهاد جین جواب مثبت می دم...
ضربان قلبم بیش تر شد...
Jennie:
- یک...
لیسا مردد بود...
دستم و سمت سگک سوتین بردم...
- دو...
سوتینم باز شد...
- سه...
اون گرمایی ک باید رو لبام حس کردم... لیسا این بار خشن تر از قبل می بوسید...
دست هاش از گردنم سمت پایین لغزید...
پایین تر... سینه هام....
پایین تر... نقش آرومی دور نافم کشید...
پایین تر... چشمام و بستم و ناله ی آرومی کردم...
- اوومم...
لیسا با شنیدن صدا بوسه رو قطع کرد...
ناامیدی ب ذهنم حمله می کرد ولی لباش و رو گردنم قفل کرد... گاز های محکمی می زد... اون عصبی بود...
از درد نفسم و حبس کردم...
حرکت دستش سریع تر شده بود...
درد...
لذت...
ضد و نقیض بودن لیسا من و ب جنون می کشید... لیسا آروم آروم پایین تر می رفت...
سینه هام و با حوصله ب بازی گرفت...
نیپلم و بین دندوناش ب حصار می کشید و با هر ناله ی من ول می کرد...
بدن من و بلد بود...
خیلی سریع ریتم دستاش و لباش هماهنگ شد...
لباش سینه هام و کبود می کرد... نفسم و حبس می کرد... بعد آروم می شد...
درست وقتی ک نیاز داشتم نفس بکشم... دستاش رو نقاط حساس پوسیم می خزید...
داشتم دیوونه می شدم...
فکر می کردم ک این نهایت تحمل من هست ولی... لیسا انگشتاش و بین کلیتوریس گذاشت و چرخوند...
YOU ARE READING
Jenlisa - Fate -
Fanfictionلیسا دختری خوش چهره و ساده از محله های پایین شهر کره است، او روز تولد برادرش مکس ناخواسته به اجبار برادرش ماشین مدل بالایی را می دزدد و بعد با او تصادف می کند. برادرش چون سابقه داشته است به یک سال حبس محکوم میشود اما لیسا بخاطر کمک وکیلی به اسم شوگ...