روز امتحان:
Lisa:
وارد دانشگاه شدم...
با دیدن جیسو لبخند آرومی زدم...
+ اگ بگم از هيجان تمام شب رو نخوابيدم!؟
- منم سخت به صبح رسيدم...
+ نه... نه... نه... کلافگي نداريم... ريلکس... مدادهاي تيزت با نوک نرم و نوکهاش خوب تراشيده شد...
- مداد دارم...
+ اون يدک باش... روي اين تمام دعاهايي ک بلدم رو خوندم و فوت کردم بگير...
فکر نمي کنم به اين زياد احتياج داشته باشي اما واس اين ک جوابهاي غلط رو درست کني پاک کن... تراش...
- ديووونههه...
+ ذوقتي پاسخنامه رو علامت مي زني از محدوده خارج نمي شي و قبولي رو تضمين مي کني... رفتني هم تورو مي برم خونمون...
- اون جا وايسا ديگ...
+ اگ نياي قسم مي خورم خودم رو با زنجير مي بندم ب اين در...
- دختر اصرار نکن ما با تو چ حرفي زديم؟
+ اين دفعه نمي توني منو رد کني چون واست خبرهاي فوق العاده دارم... اول اين ک جنی اينا فردا بر مي گردند... دوم اين ک کاملا مبرا مي شي چون ک بابام مجرم رو پيدا کرد...
- بگو ب خدا!!! اون لوله گير افتاد؟
+ ب خاطر بعضي محدوديتهاي قانوني نمي تونم جواب بدم اما اين طور هم ميش گفت...
- خب چطوري شد؟ چيکار کرد؟ شوگا دليلي پيدا کرد؟
+ توضيح نيست اما همين رو بگم که انگيزه امتحان باش... تو مبرا شدي... يالا ببينيم... يالا ببينم پرانپریا مانوبان...
سرزها از تو توقع پيروزي دارند...
- نگران نباش همه جوره ترتيب امتحان رو مي دم...
+ پهلووني... موفق مي شی من باور دارم...
وارد دانشگاه شدم...
سمت سالن امتحان رفتم...
- سلام استاد...
Jennie:
وارد فرودگاه ملی بوسان شدیم...
آههه...
کشور عزیزم...
سمت عمارت حرکت کردیم...
با دیدن سِرِن سمتش رفتم...
- عزيزم... عزيزم... يکي يکدونه ام...
+ خيلي عجيب دلم برات تنگ شد...
- اوووي... اوووي... جادوگر من... منم خيلي دلم براي تو تنگ شده... ببينم من نبودم چيکارکردي؟
+ رزی نذاشت نبود تورو حس کنم ب خدا... مدام مثل تو پشتم بود...
- اوووخ... اووخ... خيلي کار خوبي کرد...
YOU ARE READING
Jenlisa - Fate -
Fanfictionلیسا دختری خوش چهره و ساده از محله های پایین شهر کره است، او روز تولد برادرش مکس ناخواسته به اجبار برادرش ماشین مدل بالایی را می دزدد و بعد با او تصادف می کند. برادرش چون سابقه داشته است به یک سال حبس محکوم میشود اما لیسا بخاطر کمک وکیلی به اسم شوگ...