Part 18

142 27 14
                                    


Lisa:

چشمام و روهم گذاشتم... لیسا لطفا بخواب... خوابم نمی یومد... تمام ذهنم متعلق ب جنی شده بود...
جنی...
ب دستنبدی ک ازش داشتم خیره شدم...
ساعت 3 شب رو نشون می داد...
باید ببینمش...
از تخت بیرون اومدم... خب؟

واس عیادت چی می برن؟ گل؟ ولی من خب از کجا بخرم؟
بخرم؟

پوزخند تلخی زدم...
شاید بتونم از داخل عمارت چیزی پیدا کنم...
آروم وارد شدم...
سگ نگهبان با دیدنم از جاش پاشد...

- به چي نگاه مي کني؟ ببین... لطفا ساکت... خب؟ بشين...
هنوزم نگاه می کرد...

- بشين دارم می گم... آفرين...

سمت گلدونی ک داخل بود رفتم و شروع کردم ب انتخاب گل...

- اينا واس جنی هستش خب؟

حلش کن... سگ مهربون...

سمت بیمارستان حرکت کردم...


نیم ساعت بعد:

داشتم از سالن رد می شدم ک با صدای پرستار ب خودم اومدم...

+ ببخشيد... نمي تونید داخل اتاق گل ببريد اگ مایل هستید پايين تحويل بديد...

- آهان... من اين و به شما مي دم ديگه نمي رم پايين...

+ باش... اومدين پيش کي؟

- جنی کیم... اتاق 4010 فک کنم...

+ بيمارتون الان خواب هستش ولی...

- خب کسي پيشش هست؟
+ همراه اتاق رو به رو هستند... الان واس ملاقات خيلي زود نیس؟

- من کار می کنم باید بعدش برم سر کار... مي تونم برم پيشش؟

+ متاسفم...

- اگه اينطورهستش دم در ببينمش؟ مزاحمش نمي شم...

بيدارش نمي کنم... نگران نباشید...

+ شما دوست دخترشي؟

- نه... اما دوستشم... لطفا اجازه بدين ببينمش و برم...

+ خيلي خب... اسمتون؟ ب خاطر ليست ملاقاتي ها مي پرسم...

- مانوبان... لالیسا مانوبان هستم...

سمت اتاق جنی رفتم و آروم در و واکردم...
پرنسس من... بیداربود...
+ لیسا؟

- جنی... خوبی؟
کنارش نشستم و ب آرومی دستش و گرفتم...

- خوب به نظر مي رسي... چه خبر؟

+ خوبم...

لبخند شیرینی زد...

+ من و تو خواب ديدي؟ تو اين ساعت اين جا چی کار داري؟

- گفتم قبل از اين ک برم سرکار بيام ببينمت... بعدشم همه روز رو کار مي کنم...

Jenlisa - Fate -Where stories live. Discover now