1

116 16 9
                                    

"همه ی ما فکر می کنیم هنوز به اندازه کافی زمان داریم تا با دیگران یک سری کارها را انجام دهیم و به آن ها چیز هایی را که می خواهیم و باید، بگوییم و بعد ناگهان اتفاقی می افتد که باعث می‌شود بایستیم و به کلماتی مثل "اگر" و "ای کاش" فکر کنیم..."

آخرین دکمه‌ی پیرهن سفید رنگش رو بست و از توی آینه نگاهی به خودش انداخت، احساس میکرد از شخصی که روبه‌روی آینه ایستاده بود و به بازتاب خودش خیره شده بود، هیچ شناختی نداشت. کسی که با چشمای بی‌حس و لبخند سردش روز‌هاش رو میگذروند و افکار بیمارگونه‌اش، مغز و روحش رو درگیر میکردن.
چهره‌اش چیزی رو نشون نمیداد اما میتونست روح زخمی و قلب شکسته‌اش رو ببینه، سه سال تلاش برای عادت کردن به درد باعث شده بود بیشتر عذاب بکشه و چیزی به جز یه جسم بی حس باقی نمونه.
چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. امشب شب مهمی بود و حق نداشت با افکارش همه چیز رو خراب کنه.
چشماش رو باز کرد و لبخند بزرگی رو لب‌هاش نشوند و طبق عادت همه چیز رو به فراموشی سپرد و به چیزی جز مردی که بیرون از اون اتاق انتظارش رو میکشید فکر نکرد.
یقه تا خورده‌ی پیرهنش رو صاف کرد و سعی کرد بیشتر از این به صورتی که لاغر شده بود و به وضوح زیر چشماش گود افتاده بود توجه نکنه و از اتاق خارج بشه.
صدای موسیقی و همهمه‌ی جمعیت به گوش میرسید و خبر از شروع جشن میداد. برای آخرین بار بازدم عمیقش رو بیرون فرستاد و برای فرار از بوی سیگار آدامس کوچیکی از جیبش بیرون اورد و توی دهنش گذاشت.
- فکر کردم قرار نیست دیگه بیای؟
با کلافگی تو موهاش دست کشید و سعی کرد کمی صداقت رو به لبخندش اضافه کنه. هرچند که این مدت هیچوقت تو این کار موفق نبود.
- لباس پوشیدنم طول کشید
جهیون نزدیک رفت و با لبخند عمیقش بدن ظریف تیونگ رو تو آغوشش گرفت و بوسه‌ی سریعی روی موهاش نشوند.
- منو ببین
تیونگ عصبی دستی به گلوش کشید و با آرنج سعی کرد جهیون رو از خودش دور کنه و لبخند زوری زد قبل از اینکه به صورت جهیون خیره بشه.
خودش هم میدونست رابطشون با جهیون مدتی میشد که افتضاح پیش میرفت و تمامش هم بخاطر تغییر خلقیاتش بود و جهیون به همه این‌ها رو به خوبی تحمل میکرد تا تمام مدت برای تیونگ آسیب‌دیده یه تکیه‌گاه محکم برای مواقعی که بهش نیاز داشته باشه.
- میشه فقط همین امشب رو فقط به خودمون دوتا فکر کنی؟ باور کن بعد از این کلی وقت داریم که به اتفاقات مزخرف زندگیمون فکر کنیم
صدای خنده‌ی عصبی تیونگ تنها جوابی بود که ازش دریافت کرد. جهیون با تموم صبوریش دیگه داشت خسته میشد و این از نفسی که بیرون فرستاد و دستی که عصبی روی صورتش کشیده میشد مشخص بود.
- یه وقتا فکر میکنم ما چقدر شبیه همیم و یه وقتا هم انقدر درکم نمیکنی و تفاوت داریم که یهو یاد اسم اون کتاب میوفتم چی بود؟... همون که از ونوس و مریخ بودن!
تیونگ گفت و قدمی به عقب برداشت.
- یوقتا شبیه منی دردم رو میفهمی یه وقتا حس میکنم از یه سیاره دیگه اومدی... یه وقتا میترسم دستمو بالا بیارم لمست کنم جهیون، میترسم این آدم عجیبی که روبه‌روم ایستاده قلبم رو بسوزونه!
- تیونگ من...
- هیچی نگو فقط ازت خواهش میکنم دست از سرم بردار...
آروم زمزمه کرد و برای آخرین بار دستی به لباسش کشید و به فکی که بخاطر جوییدن آدامس خسته شده بود دست کشید و از راهروی کوچیک اما خصوصی بیرون رفت. با دیدن مهمونا لبخند زوری رو لب‌هاش نشوند و به صدای قدم‌های جهیون که لابه‌لای آهنگ شنیده میشد گوش داد.
با قرار گرفتن جهیون کنارش، بی توجه به بحث چند دقیقه قبلشون، دستش رو دور بازوش حلقه کرد و آماده خوش امدگویی به مهمونایی شد که به هیچ عنوان از بودنشون احساس رضایت نمیکرد.
تنها کسایی که بین اون جمع حدودا ۲۰ نفره میشناخت، چانیول، بکهیون و یونا و چانگ‌ووک بودن. دو زوجی که برخلاف تمام این سه سال جهنمی که به تیونگ گذشته بود، به خوبی باهم کنار اومده بودن و حتی یونا این روزا به ازدواج با اون مرد مرموز کنارش فکر میکرد.
- عزیزم.. ایشون یکی از بهترین دوستای دوران دانشگاهم هستن هرچند...
با صدای جهیون، چشم از دوست‌هاش گرفت و به آدمی که جهیون مودبانه مشغول معرفیش بود انداخت. بدون اینکه متوجه حرف‌های جهیون باشه تنها با لبخندی که هرکسی متوجه اجبار و بی حوصلگی پشتش میشد، به اون آدم خیره شد و در تایید تمام حرف‌های جهیون، تندتند سرش رو تکون میداد.
برای فرار از نگاه اون آدمی که تمام مدت با چشماش درحال بررسی زاویه به زاویه‌ی تیونگ بود، دست جهیون رو کشید و بدون توجه به دست دراز شده مرد تنها تعظیم کوتاهی کرد و ازشون فاصله گرفت.
- تیونگ لطفا!!!!
جهیون با درموندگی زمزمه کرد و تیونگ اهمیتی به حرص خوردنش نداد. روزی که عاشق این مرد شده بود اگه به اینکه مجبور روزی اینطور رسمی رفتار کنه و تظاهر به خوشحال بودن از دیدن آدمایی که نفرت‌انگیز بودن کنه، هیچوقت حتی بهش نزدیک هم نمیشد.
- تیونگ؟ از بار قبلی که دیدم سرحالتر بنظر میرسی
با شنیدن صدای ییشینگ چشم از متر کردن زمین برداشت و با چشمای براقش دنبال مردی گشت که این مدت براش جای پدری رو پر کرده بود که تیونگ هیچوقت وجودش رو حس نکرده بود.
ییشینگ رو نزدیک به میز بار پیدا کرد با دیدنش واقعی‌ترین لبخند این روزاش رو روی صورتش نشوند.
اون مرد باعث میشد تیونگ همزمان هم احساس خوشحالی کنه و هم به خاطر دردی که میکشید از درون فریاد بکشه. هم بابت بودنش ممنون بود و بی نهایت دوسش داشت هم ازش متنفر بود و نمیتونست اون رو ببخشه.
- خوشحالم که اومدید
و این صادقانه‌ترین حرفی بود که به زبون اورده بود. هرچند که هرچقدر مکالمه‌اش با ییشینگ طولانی میشد انحنای لباش جاشون رو به فشردن دندوناش و صدای خورد شدن فکش میداد اما بازم هربار از بودنش و دیدنش خوشحال میشد.
- جهیون که اذیتت نمیکنه؟
- کی جرات داره؟
جهیون غر زد و تیونگ تنها خندید و گیلاسی که ییشینگ به سمتش تعارف میکرد و گرفت و تشکر کوتاهی کرد.
- جاش خالیه کلی اصرار کردم بیاد اما انگار هنوزم بعد گذشت سه سال از مواجه شدن با ادما فراریه
دست تیونگ روی هوا خشک شد و ناخوداگاه مشتش فشرده شده‌اش رو پشت سرش قایم کرد، اما جهیون به خوبی متوجه‌اش بود و با نوازش آروم کمرش و بوسه‌ی به موقعی که روی موهاش نشوند، خشمش رو کنترل کرد.
حتی بدون اینکه ییشینگ حرفی بزنه هم تیونگ به خوبی میدونست فاعل عوضی اون جمله کی میتونه باشه.
- چقدر با نیومدنش خوشحالمون کرد امیدوارم همیشه به همین وضعیت ادامه بده
جهیون با شنیدن حرص توی کلام تیونگ و دیدن رنگ پریده‌ی پدرش دست تیونگ کشید و سعی کرد به بحث شروع نشده‌ پایین
بده.
- ولم کن... نمیفهمم چطوری میتونید کلتونو زیر برف کنید و یادتون بره اون ادم چیکار کرده
- تیونگ!!
جهیون با درموندگی زمزمه کرد. تیونگ با حرص دستش رو از توی دست جهیون بیرون کشید و گیلاس توی دستش رو با حرص توی میز کوبید. صدای شکستن و فریاد تیونگ ناخوداگاه توجه همه رو به سمتشون جلب کرده بود.
- چیه؟ نکنه توهم یادت رفته اون کیه؟ نمیتونم ازش متنفر باشم؟ عاح یادم رفت عضو خانوادتونه نه؟ خانواده‌ی دوووست داشتنی جانگ!!!!
تیونگ از عصبانیت میلرزید و جهیون با دیدن وضعیتی که وسط مهمونی سالگردشون اتفاق افتاده بود عصبی بود.
- معذرت میخوام تیونگ نباید درباره‌اش حرف میزدم
ییشینگ برای آروم کردن تیونگ گفت اما درواقع دیگه هیچ کدوم از اونا فایده نداشت. مهمونی سالگرد کمپانی جداگونه‌ی جهیون به بدترین شکل ممکن بهم ریخته بود.
- ببخشید
تیونگ زیرلب زمزمه کرد و به سرعت از جمعیت فاصله گرفت.
ایده جشن گرفتن احمقانه بود، درواقع قصد خوشحال کردن جهیون رو داشت و از ماه قبل برنامه ریزی کرده بود اما تو یک ماه گذشته انقدر همه چیز بهم ریخته بود و افکار تیونگ حالا به طرز عجیبی شکل منفی و بیمارگونه به خودش گرفته بود که روز قبل حتی تصمیم کنسل کردن مهمونی رو داشت. اما مقاومت کرده بود و حالا مثل یه احمق واقعی مهمونی رو بهم ریخته بود.
- تیونگ
بی توجه به صدای بکهیون توی اتاق مشترکی که جهیون برای هردوشون درنظر گرفته بود وارد شد و با قفل کردن در پشت در نشست و پاهاش رو تو بغلش جمع کرد.
اون الان فقط نیاز داشت تو این اتاق تاریک دور از همهمه و شلوغی بشینه و به ذهنش اجازه استراحت بده. انقدر ذهنش به فکر به اتفاقات بد و افکار مخرب عادت کرده بود که حالا امیدی به مثبت شدن ذهنش نداشت همین که تو حالت خنثی قرار بگیره و به آدمای خارج از این اتاق و سردردی که ساعتی میشد که به سراغش اومده بود فکر نکنه، یک پیروزی به حساب میومد.
نیاز شدیدی به خواب داشت. یک هفته گذشته یعنی درست از روز تولد جونگوو تا همین لحظه دوباره سیستم خوابش بهم ریخته بود و فکر و خیال آرامش نصفه و نیمه‌اش رو مختل کرده بود. تیونگ تو تموم این روزایی که میگذشت خودش رو مقصر اتفاقات میدونست و شاید این دلیل خوبی برای خوب نشدن حالش بود.
درواقع نه تنها تیونگ بلکه هیچکدوم از آدمایی که الان درحال جشن گرفتن بودن بابت نبودن جونگوو بیگناه نبودن! هرکدوم به نحوی با زندگیش بازی کردن و باعث این اتفاقات شدن.

Retrovaille | NCTWhere stories live. Discover now